گندم
در یکی از
روزهای سرد پاییز، در مدرسهی دخترانهی ایراندخت، اتفاق مهمی رخ داد. آقای
باغبان با دو عدد نان و یک گلدان پر از خوشهی گندم وارد مدرسه شد و سؤالی که از بچهها پرسید این بود: «برای اینکه نان به دست
ما برسد، چه کارهایی انجام میشود؟» بعد از شنیدن جوابهای بچهها، تصویرهایی از کاشت گندم در زمانهای قدیم و جدید پخش شد. برای بچهها جالب بود که در زمان قدیم چگونه گندمها را میکاشتند و برداشت میکردند. گندمها چگونه سبز میشدند و بعد زرد میشدند. چگونه آنها را با داس درو و بعد آسیاب میکردند و در آخر با گندمها نان میپختند. این تصویرها که تمام شد،
تصویرهای کاشت امروزی گندم نشان داده شدند. و آنها دیدند که در دورهی جدید، همهی مراحل کاشت و برداشت گندم با دستگاه
انجام میشود.
کاشت
بچهها به حیاط مدرسه رفتند. گروه پیش
دبستانی اولین گروهی بود که برای کاشت آماده شده بود. همه به کنار آقای باغبان
رفتند و وسیلهای با نام چنگگ را برداشتند
و قسمت خودشان را شخم زدند. بعد از مرحلهی
شخمزدن و آماده کردن زمین، آقای
باغبان به همه مقداری گندم داد. همه با هم گندمها را داخل باغچه پاشیدند و این آوا پخش
شد:
گل گندم
شکفته گل گندم یار گل گندم میکارم
همچینوهمچون گل گندم گل گندم یار یارگل گندم یار
چنین بود که
گندمها کاشته شدند. باغبان در
مورد سخاوت و بخشندگی زمین نیز برای بچهها
توضیح داد که وقتی ما یک دانه گندم در زمین بکاریم، به جای آن زمین به ما 70 دانه
گندم میدهد. این یعنی بخشندگی زمین
که کار خدای بزرگ و مهربان است.
داشت
همیاران باغبان
هر روز گندمها را آبیاری میکردند تا اینکه بعد از یک هفته، چند نفر
از بچهها که به کنار باغچه رفته
بودند، با شوق فریاد زدند: گندمها، گندمها جوانه زدند. با شنیدن این صدا، همهی بچهها به کنار باغچه آمدند و از نزدیک گندمهایی را که یکدست همهی باغچه را فراگرفته بودند دیدند. یکی
لمسش میکرد، دیگری با دوستش در مورد
آن گفتوگو میکرد و آن یکی از شکل جوانهها حرف میزد. همه از این رویش خوشحال بودند. آبیاری گندمها در فصلهای پاییز و زمستان همچنان ادامه داشت.
هر روز صبح همیاران باغبان عوض میشدند و موقعی که به آبیاری
گندمها میرسیدند، شعر گل گندم را میخواندند. گندمها هم رشد میکردند.
بهار فرا رسید
و کم کم گندمها بر سر خوشهها خودنمایی کردند و از سبز به زرد
تغییر رنگ دادند. بعد از تمامشدن تعطیلات نوروز که به
مدرسه آمدیم، با صحنهای بسیار دیدنی و جالب روبهرو شدیم. تمام خوشههای گندم زرد شده بودند و انگار مزرعهی کوچک گندم ما آماده شده بود.
برداشت
بالاخره بعد از
حدود هشت ماه صبوری، انتظار به پایان رسید و لحظهی به یاد ماندنی برداشت فرا رسید. در
این مدت، بچهها احساس تلاش، پشتکار،
موفقیت، امید و نشاط را تجربه کرده بودند. آری خواستن توانستن بود و ما نتیجهی تلاش چند ماههمان را دیدیم. باغبان در یکی از روزهای
پایانی اردیبهشت به مدرسه آمد. بچهها یکی یکی به کنارش آمدند و
با در دست گرفتن دستهای از گندمها و داس، به شیوهی سنتی گندمها را درو کردند. انگار در مزرعهی کوچک ما لحظات فراموش نشدنی و خاطره
انگیزی رقم میخورد.
حالا گندمهایی داشتیم که برای تبدیلشان به نان یک
قدم دیگر باقی مانده بود. به کار انداختن آسیاب سنگی قدیمی، تجربهی چرخاندن سنگ آسیاب و تبدیل گندم به
آرد بخش دیگر فعالیت ما بود.
بالاخره، در روز پایانی، به مرحلهی پخت نان در مدرسه رسیدیم.