پینوکیو در دهکده عجایب
۱۳۹۹/۰۷/۲۳
پینوکیو با یک سبد پر از میوه در حال رفتن به خانه پدر ژپتو، از جنگل میگذشت. در راه، گربه نره و روباه مکار را دید. آنها به پینوکیو پیشنهاد دادند که این بار از یک راه جدید برود. پینوکیو کمی با خود فکر کرد و به نظرش هیجانانگیز آمد. شاید میتوانست منظرههای جدیدی را ببیند و حتی زودتر به خانه پدر ژپتو برسد. بنابراین همراه با گربه نره و روباه مکار پای در یک راه باریک گذاشت. طولی نکشید که دهکدهای دید با خانههایی که سقف آنها فقط تا سرش میرسید و آدمهای آن همگی کوتوله بودند! تا آن وقت چنین چیزی را، نه دیده بود و نه در موردش شنیده بود. از گربه نره و روباه مکار پرسید که اینجا کجاست.
گربه نره: پینوکیو جان اینجا دهکده عجایبه.
روباه مکار: بله، دهکده عجایب. چطور تا حالا اینجا رو ندیدی؟
پینوکیو: آخه من همیشه از راه اصلی میرفتم. این بار اولیه که راهم رو کج میکنم. راستش الان هم فکر میکنم بهتره که برگردم. نگران شدم که نکنه گُم بشم.
گربه نره: نترس گُم نمیشی. ما همه راههای اطراف اینجا رو میشناسیم. خودمون تا خونه پدر ژپتو میرسونیمت.
روباه مکار: بله. به نظرم حالا که تا اینجا اومدی، یه چرخی توی دهکده بزن. دهکده واقعاً عجیبیه.
پینوکیو: بله، میبینم. انگار همه کوتوله هستند.
گربه نره: نه فقط این نیست ...
گربه نره میخواست به پینوکیو توضیح بدهد که یکدفعه روباه مکار وسط حرفش پرید.
روباه مکار: پینوکیو جان تو تا حالا دروغ گفتی، مگه نه؟
پینوکیو از پرسش بیمقدمه روباه مکار تعجب کرد. دستی به دماغ چوبیاش کشید. سپس سرش را پایین انداخت و با خجالت و صدایی آرام گفت: گاهی شده که ...
روباه مکار: آباریکلا! اغلب مردم، گاهی دروغ میگن و گاهی راست. اما توی این دهکده هر کسی یا همیشه دروغ میگه یا همیشه راست. یعنی نمیشه که یک نفر الان یه حرف راستی بگه و مثلاً
3 دقیقه بعدش از دهنش یه حرف دروغ دربیاد.
گربه نره: برای همین بهش میگن دهکده عجایب. خیلی هم سرگرمکنندهاس. چون هر بار که با آدم جدیدی آشنا میشی، اول باید بفهمی این آدم راستگو هستش یا دروغگو.
پینوکیو: خب اینکه خیلی سخته!
روباه مکار: آره. اولش سخته. ولی یکمی که بگذره، یاد میگیری که باید چی کار کنی.
گربه نره: از سختیش که بگذریم، خوبیهایی هم داره. تو اگر بفهمی که یکی راستگو هستش، دیگه خیالت راحت میشه که همیشه راست میگه. بعدش اگر ازش حرفی رو بشنوی، ذهنت درگیر نمیشه که نکنه الان داره بهم دروغ میگه!
روباه مکار: بله دقیقاً. خوب منتظر چی هستی؟ برو یه چرخی توی دهکده بزن ببین چه خبره.
پینوکیو: پس شما چی؟ مگه با من نمییاین؟
گربه نره: نه. ما اینجا منتظرت میمونیم تا تو برگردی. این موقع روز، برای آفتاب گرفتن خیلی خوبه. اگر دوست داری میتونی سبدت رو بدی تا ما برات نگه داریم. چون به نظر سنگین مییاد.
پینوکیو به آنها اعتماد کرد. سبد پر از میوهاش را پیش آنها گذاشت و تنهایی وارد دهکده شد. در برخورد اول سه آدم کوتوله را دید که هر کدام یک رنگ چکمه پوشیده بودند: بنفش، سبز و زرد. پینوکیو که خیلی کنجکاو بود بفهمد کدامیک از آنها راستگو هستند و کدامیک دروغگو، رو به کوتوله چکمهزرد کرد و گفت: سلام آقا. ببخشید شما راستگو هستید یا دروغگو؟ کوتوله چکمهزرد سؤال پینوکیو را به خوبی فهمیده بود، اما با زرنگی در پاسخ چیزهایی گفت که برای پینوکیو قابل فهم نبود. پینوکیو که نفهمیده بود او چه میگوید، رو به کوتوله چکمهبنفش کرد و پرسید که کوتوله چکمهزرد چه گفت.
کوتوله چکمهبنفش: چکمهزرد گفت من دروغگو هستم.
در آن لحظه کوتوله چکمهسبز بیدرنگ جواب داد.
کوتوله چکمهسبز: حرف چکمهبنفش را باور نکن. او دروغگوست.
ادامه دارد...
۱۱۹۰
کلیدواژه (keyword):
رشد برهان متوسطه اول,تاریخ و منطق