«یک جعبه میوه روی درخت گیلاس اجاره داده میشود. مستأجرها باید بچّه داشته باشند و یا بهزودی تخم بگذارند. خوردن گیلاس آزاد است.»
با تشکّر، گربه خان
این آگهی روی دیوار خانهی خانم جان چسبانده شده بود.
اوّل صبح یک جفت مار آمدند تا جعبه را ببیند. فش و فش کردند و دور شاخه چرخیدند. گربه خان تا آنها را دید، دمش را سیخ کرد. بالا و پایین پرید. جیغ کشید و مارها را فراری داد. بعد پایین آگهی نوشت: «توجّه: فقط به پرندهها اجاره میدهیم.»
ظهر یک کبوتر تنها آمد. ولی تا خواست چیزی بگوید، گربه خان گفت: «به مجرد اجاره نمیدهیم.» کبوتر با ناز گفت: «من میخواهم ازدواج کنم.» گربه خان او را پر داد و گفت: «پس برو هر وقت ازدواج کردی و جوجهدار شدی بیا.»
بعدازظهر سر کلّهی دو تا کلاغِ پُر سر و صدای قار قارو پیدا شد. کلاغها دو طرف جعبه نشستند. آن را تکان دادند و حیاط را روی سرشان گذاشتند.
گربهخان آنها را کیش کرد و فریاد زد: «چه خبرتان است؟ الان خانمجان را بیدار میکنید. بروید. ما به پر سر و صداها اجاره نمیدهیم.»
عصر یک جفت بلبل آمدند؛ ولی از جعبه خوششان نیامد. گفتند خیلی سفت است و رفتند.
بالاخره نزدیک غروب یک خانم و آقای گنجشک آمدند. لانه را دیدند و پسندیدند. آقا گنجشکه پرسید: «اجارهاش چند؟» گربهخان سوال کرد: «جوجه دارید؟» خانم گنجشکه جواب داد: «سه تا.»
گربه خان گفت: «خـوب است. پس اجاره شما این است که هـر شب روی شـاخهی درخت با جوجههایتان بالا و پایین بپرید و بازی کنید. صبحها هم دسته جمعی آواز بخوانید.»
گنجشکها با تعجّب پرسیدند: «چرا؟»
گربهخان پنجره را نشان داد و گفت: «خانم جان را میبینید؟ همان که پشت پنجره نشسته.» خانم گنجشکه پرسید: «چهکار میکند؟»
گربهخان جواب داد: «هیچی، از وقتی دخترش رفته، حوصلهاش سر میرود. شبها پشت پنجره مینشیند. به یکجا نگاه میکند و خوابش نمیبرد. صبحها هم خواب میماند. اگر شما و جوجههایتان اینجا بمانید و بازی کنید، حوصلهی خانم جان سر جایش میآید. راحت و آسوده میخوابد و صبح با آوازتان بیدار میشود.»
گنجشکهـا خـندیدند و جیکجیک کـنان رفتند تا جوجههایشان را به جعبهی تازه بیاورند.