من و دختر خاله و دختر عمویم و البته یکی از عمهها اسممان فاطمه است.
به نظر من دختر خالهام بد اخلاق و خودخواه است. چند وقت پیش که همه جمع شده بودیم خانهی مادر بزرگ، دختر خالهام یک عروسک گرانقیمت با خودش آورده بود. تمام مدت آن را بغل گرفته بود و اجازه نمیداد ما انگشتمان را هم به آن بزنیم! بعد هم که خودمان جمع شدیم وسطی بازی کنیم باز هم عروسک به بغل نشست و هر کداممان که میسوختیم را مسخره کرد و خندید. مخصوصاً به من زیاد خندید چون توپ خورد توی عینکم و من با عینک کج آن وسط ایستادم. خودم میدانم قیافهام خندهدار شده بود. امّا دلم نمیخواست کسی مرا مسخره کند. آخرش اشکم درآمد. خاله آمد توی حیاط و وقتی اوضاع را دید به فاطمه گفت: «از تو انتظار نداشتم! انتظار نداشتم احترام اسمت را رعایت نکنی!»
چون ما دو تا هم اسم هستیم توجهم جلب شد. راستش یک کمی هم خوشحال بودم که بالاخره یکی پیدا شد او را دعوا کند. خاله گفت: «هر اسمی یک داستانی دارد و داستان اسم فاطمه پر از مهربانی و فداکاری است. شما اسمی دارید که صاحبش با وجود گرسنگی سهم غذایش را به فقیر بخشید یا شب جشن عروسی پیراهن نوی خودش را بخشید و خودش لباس قدیمیاش را پوشید. میدانید از بین این همه اسم قشنگ چرا اسم شما سه تا فاطمه است؟ چون ما دلمان میخواست هر سه تای شما شبیه صاحب آن اسم باشید.
خاله ساکت شد. من قیافهی درهم و خجالت زدهی دختر خالهام را میدیدم و از یک طرف دلم خنک میشد و از یک طرف خودم هم خجالت میکشیدم که از ناراحتی او خوشحالم. چون من هم اسمی داشتم که پر از داستان بخشیدن و مهربانی بود.