بچه میمون به مدرسه می رود! / احمد اکبرپور
نه مثل هیچکس دیگری، مثل خودش که یک میمون است،
از دیوار مدرسه بالا میرود.
در صف از گردن بچه زرافه یا دمش آویزان میشود.
در کلاس از روی میلهی پرده، به شکل برعکس تخته را میبیند.
در آخر سال همه چیز را برعکس یاد میگیرد.
امّا از میمون بودنش راضی نیست:
از پوست پلنگی معلمش خوشش میآید
از شاخهای گوزنی مدیر خوشش میآید.
از خرطوم معلم ورزش خوشش میآید.
در آخر سال میمون خالمخالی شاخدار خرطومی میشود.
عاشق بازیگری است:
لباس فرم گورخری
جا کتابی کانگورویی
عینک جغدی
در آخر سال گروه نمایش دنبال یک بچه میمون میگردد. امّا هیچکس میمون را پیدا نمیکند. شما او را ندیدهاید؟
بهانه / عبید زاکانی، بازنویسی: مریم اسلامی
از کتاب بامزه ی جامع الحکایات نوشته ی محمد عوفی
مرد روستایی با عجله به در خانهی دوستش رفت و گفت:«کار مهمی برایم پیش آمده، میشود اسبت را بدهی تا به ده پایین بروم؟ کارم که تمام شد آن را زود برمیگردانم.»
دوستش پاسخ داد: «آخر اسب من را نمیتوانی سوار شوی.»
مرد روستایی پرسید:«چرا نمیتوانم؟» دوستش گفت:«چون اسب من سیاه است.»
مرد روستایی پرسید:«چه فرقی میکند؟»
دوستش کمی فکر کرد و گفت:«برای تو فرقی نمیکند امّا برای من که نمیخواهم اسبم را به تو بدهم بهانهی خوبیست.»!!
نرمش مغزی / سعیده موسوی زاده
کاش نرمشی برای مغز داشتیم
وقت خواندن ریاضیات
مغز داغ را توی آب میگذاشتیم
کاش استخوان جمجمه دریچه داشت
تا هوای تازهای به مغزهای خسته میرسید
وقت حل مسئله
یک کلید از آسمان
مثل موشکی به مغز هنگ و بسته میرسید
مغز طفلکم روزها که هیچ
شب به شب در جهان خواب هم
جای استراحت و بگو و بخند
نقش اوّل است در
فیلمهای اکشن بلند!