به قاب رنگی نگاه میکنم. همهی رنگها در آن موج میزنند. خود را در آن میبینم. زنگ تفـریح هنوز نخورده است. اما برف میبارد و دانـشآموزان تمام توجهشان به برف است.
سردم میشود اما میخواهم با این عکس در حیاط و زیر دانههای سفید بمانم. یکی از دوردستها میگوید: «در این شرایط که تمام حواسشان بیدار است، یادگیری آسانتر میشود.»
خانم آموزگار پشت تلفن همراه و شبکهی شاد نشسته و پیام میدهد: «بچهها صبح بخیر. اعلام حضور کنید! سر و صورت خودتان را آبی بزنید تا خوابتان ببرد.»
میدانم خانم جلسهی درس را با نشاط و شوخی آغاز کرده است.
آموزگار ما میخواهد یک دورهای از درسهای گذشته داشته باشد. میپرسد: «خب بچهها سؤال را میبینید؟ چگونگی حرکت آب و تبدیل آن به برف؟»
من رها میشوم در هوا. بالا میروم تا به ابرها میرسم. قدمهایم تند است. سردم شده و با بلورهای برف پایین میآیم.
در شبکه مینویسم: «خانم من شکل برفها را از نزدیک دیدم. هیچکدام شبیه هم نیستند!»