ـ تتِ تتِ تت!
آقای پوری عصایش را برداشت. سمت پنجره رفت. کامیونی دم در
بود. آقای پوری غُر زد: «چند روز خانه خالـی بود، راحت بودمها.»
ـ گومب، دومب، بومب.
صدا از آپارتمان بغلی بود. آقای پوری نمیتوانست
راحت صبحانه بخورد، با عصا به دیوار کوبید: «یواش، یواش،
این دیوارها کاغذیاند.»
صدایی از پشت دیوار گفت: «شرمنده. سعی میکنیم
زودتر وسایل را جابه جا کنیم.»
ـ خیـــژ خیـــژ خیــژ!
با این سرو صداها حواس آقای پوری پرت میشد
و نمیتوانست جدول حل کند. عصایش
را برداشت و به طرف دیوار رفت. تاق تاق به دیوار کوبید: «خرت و پرتها
را روی زمین نکشید؛ بلندشان کنید. اعصاب ندارمها.»
صدا از پشت دیوار گفت: «خیلی ببخشید؛ امّا بعضی از اینها
سنگیناند، نمیتوانیم
بلند کنیم.»
آقای پوری زیر لب غـرغـر کـرد و نشست تا مثل هر روز، تلویزیون
تماشا کند.
یکدفعه
از پشت دیوار صدای خنده و دست زدن بچّهها
بلند شد. به طرف دیوار رفت. تاق تاق به دیوار کوبید: «حتماً باید با صدای بلند
بخندید؟»
مامان پشت دیوار گفت: «دریا، پریا، یواشتر،
یواشتر.»
صدای خنده قطع شد. آقای پوری گفت: «دست کم همسایههای
قبلی بچّه نداشتند.»
کمکم
آقای پوری روی مبل خوابش برد. یکمرتبه
از صدای جیغ و داد یکی از بچّهها
از خواب پرید.
ـ بیا پایین پریا. بیا پایین.
به نظر آقای پوری صدای جیغ و گریهی
بچّهها خیلی بلند بود. عصـایش
را بـرداشت. گیج و خوابآلود
و عصبانـی به طرف دیوار رفت. تاق، تاق، تاق، تاق به دیوار کوبید: «ساکــــت. ساکت.
چه خبرت است بچّه؟ سرم را بـردی.»
بچّه از پشت دیوار گفت: «تقصیر پریاست. از تخت من پایین
نمیآید.»
آقای پوری بلند گفت: «زود از تخت خواهرت بیا پایین.گوشم
کر شد. هی جیغ، جیغ.»
صدای گریهی
پریا از پشت دیوار بلند شد: «آقاپیرمرد، در خانهی
قبلی هم تخت بالایـی مال دریا بود.»
دریا داد زد: «ببین، خودت هم گفتی مال من بوده.»
آقای پوری گفت: «ساکـــت. گیجم کردید. تخت بالا مال کی
بوده؟»
ـ مال من. حالا هم باید مال من باشد.
آقای پوری پرسید: «چرا باید مال تو باشد؟»
ـ چون من شش دقیقه از پریا بزرگترم.
آقای پوری گفت: «اگر پریا از تو بزرگتر
بود چه؟»
صدای دست و جیغ پریا بلند شد: «آفرین آقاپیرمرد.هوررررا.»
آقای پوری گفت: «جیغ نزن پریا.»
دریا داد زد: «ولی بزرگتر
نیست.»
آقای پوری چند بار به دیوار کوبید: «هر دو ساکت باشید.
نوبتی، شش ماه مال پریا، شش ماه مال تو.»
دریا داد زد: «این درست نیست.»
آقای پوری گفت: «وقتی درست نیست که همهچیز
به نفع یک نفر باشد، بچّهجان.»
بچّهها
پرسیدند: «یعنی چه؟»
آقای پوری لپش را باد کرد و پوف کرد بیرون.
حوصله حرف زدن نداشت، گفت: «از مامان و بابایتان بپرسید.
چهقدر حرف میزنید.»
آقای پوری لباسش را پـوشید و از خانـه بیرون رفت.
شبها،
آقای پوری جلوی تلویزیون مـینشست،
هی این شبکه و آن شبکه مـیکرد
تا خوابش بگیرد.
از پشت دیـوار صـدایی شنید. بـا خودش گفت: «لابد باز جیغ
و داد است» و به طرف دیوار رفت.
ـ خوب بخوابید.
یکی از بچّهها
گفت: «پس قصّه چی بابا؟»
ـ امشب خستهام
دخترم.
دریا گفت: «من خـوابم نمـیبرد؛
چون، پریـا خانـم، روی تخت مـن خـوابیده. اگر قصّه هم نخوانـی، اصلاً اصلاً نمـیخوابم.»
آقای پوری لبخند زد و گفت: «پس مشکل حل شد.»
بابا گفت: «فقط یکی» و شروع کرد:
ـ یکی بیز، یکی نبیز. پنج تا
پشه بودند که در یک روز و یک ساعت و یک دقیقه و یک ثانیه به دنیا آمده بودند...
آقای پوری گفت: «فکر کنم ویز ویزِ پشهها
از جیغ بچّهها بدتر است.» بعد
همانجا روی صندلی نشست و سرش را
به دیوار چسباند.
صدای خروپف آقـای پوری از دیوار کـاغذی رد مـیشد.