چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳

مقالات

بچه هیولا

بچه هیولا

بچه هیولا /  عباس قدیر محسنی

بچه هیولا، کثیفترین، تنبلترین، شلختهترین، شکموترین، بددهنترین، ژولی پولیترین، حرفگوش نکنترین و... ترین بچهی دنیا بود و این را همه میدانستند. به خاطر همین هر بچهای در دنیا حرف گوش نمیکرد، مادرش زود میگفت:«میخوای مثل بچه هیولا بشی؟ حرف گوش نمیکنی؟»

هر بچهای که حمام نمیرفت و کثیف بود، پدرش تندی میگفت:«میخوای مثل بچه هیولا بشی؟ حموم نمیری؟»

هر بچهای که تنبل بود و تنبلی میکرد، خالهاش میگفت:«میخوای مثل بچه هیولا بشی؟ تنبلی میکنی؟»

هر بچهای که شکمو بود، عمویش میگفت:«میخوای مثل بچه هیولا بشی؟ پرخوری میکنی؟»

و هر بچهای که شلخته و بینظم و بددهن و... بود، به او میگفتند:«میخوای مثل بچه هیولا بشی که این کارها رو میکنی؟»

بچه هیولا که نمیدانست چرا اینطوری است و به نظر خودش و هیولاهای دیگر معمولی و عادی بود، هر روز و هر ساعت این حرفها را میشنید و به روی خودش نمیآورد، امّا بالاخره یک روز به روی خودش آورد و قهر کرد و راهش را کشید و رفت.

مردم وقتی فهمیدند اوّل به روی خودشان  نیاوردند و گفتند:«بهتر! یک تنبل، شلخته، شکموی، بیتربیت کمتر.»

امّا وقتی فردا و پسفردا و پسینفردا و پسین یکی پسینفردا به بچههایشان گفتند:«شکمو کم بخور میخوای مثل بچه هیولا بشی. حرفگوشکن تا مثل بچه هیولا نشی، لباسهایت روعوض کن بچه هیولا و...»

بچههایشان نگاه نگاه کردند و گفتند:«کدوم بچه هیولا؟ ما که دیگه بچه هیولا نداریم؟ اون رفت.»

بعد هم کارخودشان را ادامه دادند. آدمبزرگها که دیدند بدجوری به بچه هیولا نیاز دارند، راه افتادند و رفتند دنبالش و نه خیلی زود و نه خیلی دیر او را پیدا کردند و با خودشان آوردند، امّا بچه هیولا دیگر بچه هیولای قدیم نبود. حالا او مرتّبترین، زرنگترین، تمیزترین، مؤدّبترین، بانظمترین، حرفگوشکنترین و... ترین بچهی دنیا شده بود.

آدمبزرگها که بدجوری گیر افتاده بودند، به بچه هیولا گفتند:«نمیشه مثل قدیم باز هم بینظم و شلخته و شکمو و تنبل و... بشی؟ آخه ما دیگه نمیتونیم تو رو برای بچههامون مثال بزنیم؟»

بچه هیولا گفت:«نه نمیتونم بشم. چون من خیلی زحمت کشیدم تا اینجوری بشم که الآن هستم. من اوّلین هیولای اینجوری هستم.»

آدمبزرگها گفتند:«حالا ما چی کار کنیم؟»

بچه هیولا خندید و آنها را دور خودش جمع کرد و کمی با هم پچپچ کردند و آخرسر همه خندیدند و شاد و خوشحال به خانههایشان رفتند.

از آن روز به بعد هر بچهای تنبلی میکرد، بیتربیتی میکرد، بینظم بود و پرخوری میکرد و... پدر و مادر و اطرافیانش زود به او میگفتند:«از بچه هیولا یاد بگیر ببین چقدر منظم و زرنگ و با تربیته. تو چی از اون کم داری؟»

 

 

ویروس آمد / سعیده موسوی زاده

با دستهای سبز و چسبنده

ما را نوازش کرد

در پارکها، در کوچهها 

در خانه گردش کرد

با شکلک و اطوار ویروسی

با ماچ و روبوسی

در بین مهمانهای ما

هی رفتوآمد کرد

حال مرا بد کرد

 

 

جنگ جهانی / محمد دهریزی

پا به کفش گفت:

«پیفپیف

از کنار من برو!»

کفش گفت:

«حرف بیخودی نزن

بوی تو همیشه برده آبروی من!»

 

سالهاست

جنگ میکنند این دوتا

جنگ سوم جهانی است

جنگ کفش و پا!

۳۱۹
کلیدواژه (keyword): رشد دانش‌آموز،طنز،بچه هیولا،عباس قدیر محسنی،ویروس آمد،سعیده موسوی زاده،جنگ جهانی،محمد دهریزی،
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.