ادبیات، عرصه و عرضهگاه نگاههای متکثر و حتی متعارض به پدیدههاست. هر کس از زاویهای به پدیدهای مینگرد و درباره آن به داوری میپردازد. حتی گاه یک شاعر یا نویسنده، در موقعیتهای مختلف، به یک پدیده، چندگانه و چندگونه مینگرد؛ همین است که ادبیات ما لبریز از زاویه دیدها و تصویرهای متناقض است که به سبب وجه شاعرانه آنها هر یک به جای خویش نیکوست!
نی در نگاه مولانا، نماد عشق، راوی سوز و سازها و مظهر رهایی و آزادگی، بیتاب وصال یار، گنجینه اسرار و جفت خوشحالان و بدحالان است، اما مجذوب تبریزی نی را نماد خودخواهی، ادعا و مظهر بیدردی معرفی میکند که شعر مشهور «یک شب آتش در نیستانی فتاد»، زاویه دید کاملاً متفاوت و متضاد مجذوب تبریزی با مولانا را نشان میدهد.
همینطور، شمع در نگاه شاعران مظهر روشنیآفرینی، گرمابخشی و سوز و ساز عاشقانه است. مخاطبه شمع و پروانه سعدی در بوستان- باب سوم در عشق و مستی و شور- این نگاه را در بردارد که شمع عاشقتر از پروانه است:
شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را گریه و سوز باری چراست؟
بگفت ای هوادار مسکین من
برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من به در میرود
چو فرهادم آتش به سر میرود
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرو میدویدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استادهام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت...
اما همین «شمع» که در نگاه سعدی عاشقی است تمامِ هستی سوخته و مظهر تام و تمام «سر و تن باختن» در هجران دوست و به شوق وصال وی، در غزل همین «سعدی»، مظهر غمازی و فضولی و سخنچینی است:
شمع را باید از این خانه به در بردن و کشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانه مایی (تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی)
حافظ نیز گاه شمع را لافزن معرفی میکند، گاه قاتل!، گاه افشاکننده راز، گاه مقتول مظلوم و عاشق و گاه مظهر وفاداری!
شمع اگر زان لب خندان به زبان «لافی» زد
پیش عشاق تو شبها به غرامت برخاست
دیدی که خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد که شب را سحر کند؟
میخواستم که میرمش اندر قدم چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
این سرودهها و بسیار سرودههای دیگر را میتوان مثال آورد که نشانه این زاویه دیدهای متضاد و متفاوت به پدیدههاست؛ یکی سرو را میستاید که میوه ندارد و دیگری شایسته آتشش میداند که:
بسوزند چوب درختان بیبر
سزا خود همین است مر بیبری را
این همه مصداق و نمونه بهانهای است تا به این بهار سروده برسیم و تمنایی بهارانه را در میان بگذاریم. شاعر جوان روزگار ما در سروده خویش نگاهی دوگانه به بهار دارد:
در میزند بهار که مهمان رسیده است
وقت شکوفه دادن گلدان رسیده است
حافظ بیاورید و می و مطرب آورید
نوبت به بلبلان غزلخوان رسیده است
اما همین بهار که با کاروانی از گل و لبخند و غزل آمده است در نگاه مردی که فقر، شرمسار نگاه زن و فرزندش ساخته، دیگرگون دیده میشود:
در میزند بهار و پر از گریه میشود
مردی که خندههاش به پایان رسیده است
مردی که رنج میچکد از دست خالیاش
مردی که روز و شب به لبش جان رسیده است
و بهار در نگاه او زمستان است وقتی بهار او با شرمساری گره خورده است:
وقتی که شرمسار عیالش شود پدر
فصل بهار نیست، زمستان رسیده است1
از این انسانها که در بهار، زمستانزدهاند، در زیستگاه و فضای زیستن ما کم نیستند، البته همیشه بهارِ زمستانه داشتن در فقر مالی و تنگدستی نیست، در تنگخُلقی و بحرانزدگیهای روحی و معنوی نیز بهار دلها و جانها پرپر میشود و فسردگی و افسردگی چهره نشان میدهد. این ماییم که باید بهار به دیگران هدیه دهیم، گره بگشاییم، دست بگیریم و با بهاری که در خویش داریم، در جانهای افسرده بدمیم و با دم خویش، همچون باد بهاری گرهگشایی کنیم. سلام بر معلمان عزیزی باد که گاه از حقوق خود گذشتند تا بهار را مهمان دلها کنند، معلمی خود را به آتش زد، دیگری خود را به آب انداخت تا ناجی دانشآموزان باشد. معلمی، هرچه داشت داد تا دانشآموزانش برای تهیه رایانک (تبلت) در تب و تاب نباشند و معلمی برای همدردی با دانشآموز مویریخته سرطانیاش، رسم هم«سری» برگزید. این معلمان بهارآورند و نمیگذارند زمستان در دلها پا بگیرد. بهار را اگرچه به همگان تبریک باید گفت، به این معلمان بهارآور تبریکی هماره باید گفت.