صفت اشرف مخلوقات را خداوند متعال تنها به انسانها اطلاق کرده است و ما از اینکه انسانیم و این صفت برترین شاملمان است، خوشحالیم و هر از چند گاه، آنهم اگر به نفعمان باشد، آن را بر زبان میرانیم و گاه به خود میبالیم. غافل از اینکه مشمول این امتیاز ویژه و بزرگبودن، بسیار مسئولیتزاست و تکالیف سنگینی بر دوشمان میگذارد. خداوند در کنار این برترین صفت، خطاب به ما انسانها میفرماید: من از رگ گردن هم به تو نزدیکترم (سوره ق/16). همهچیز را برای سعادت تو خلق کردم و صفات و ویژگیهایی به تو دادم که به هیچ موجود و مخلوقی ندادهام؛ روحم را در تو دمیدم و طبیعت را برای تو رام کردم. تو خلیفه من در زمینی. به تو عقل و اختیار دادم و ...!
حال آیا سزاوار است با این همه ارزش، نعمت و جلال و عظمتی که خداوند به ما انسانها ارزانی داشته است، قدر نشناسیم و ذلت و سستی پیشه کنیم و تواناییها و ظرفیتهای وجودیمان را بهحسابنیاوریم یا دستکم بگیریم و به هر کس و ناکس و هر قدرت پوشالی تمکین کنیم؟
انسانی که میتواند تا اعلا علیین عروج کند، چرا اینقدر حریصانه در دنیاطلبی و دنیاخواری (اسفلالسافلین) سرگرم شده است؟!
چند صباحی نیست که بهار طبیعت را نظارهگریم که چگونه خداوند متعال گیاهان و نباتات بهظاهر مرده و رودخانهها و درههای خشک و تشنه را سرزنده و پرآب و سیراب کردهاست. این نعمتها را هم میفرماید برای تو مهیا کردم تا انسان باشی و مهر بورزی و بندگی خدا کنی. انسانیت پیشه کنی و فضیلت مشق سازی.
در افسوس و گاه در شگفتم و گاه در ابهام و نادانی، که چرا از این همه مواهب الهی کمنصیب و گاه بینصیبم؟ چرا از ظرفیت وجودیمان برای رشد و توسعه و تعالی کمبهره میگیریم؟ مهمتر اینکه چرا از این همه آیات و نشانههای الهی که در اطرافمان است، غافلیم و درس نمیگیریم؟ انگار عادت کردهایم داشتهها و نعمتهای اطرافمان را نبینیم و فقط به نداشتههایمان بیندیشیم و با ندارمها و نداشتنها و نمیشودها و نمیتوانمها نالهسرایی و مصیبتخوانی کنیم!
اگر مثبتاندیش، امیدوار و مولودیخوان باشیم، ولی کمتر به دست آوریم، بهتر از آن است که ناامیدی و منفیاندیشی رسممان شود و هیچ نیابیم و باد درو کنیم. اینک که در آستانه فصل رویش و زایش طبیعت به سر میبریم و خدای متعال ما را در بستر این طبیعت زیبا در سرزمینی تمدنساز و فرهنگخیز به مهمانی خویش دعوت کردهاست، آیا سزاوار است آن را با آغوش باز پذیرا نباشیم و در پی برداشت خوشههایی پربار نشتابیم. نقطه شروع و خط عزیمت از درون و نفس خودمان است؛ آنجایی است که ایستادهایم. نیازمندیم تا بیشتر با خودمان خلوت کنیم و صادقانهتر به گفتوگو بنشینیم. یاد بگیریم با دستان و پاها و جوارحمان که سالها در خدمت ما بودند حرف بزنیم و در جلوی آینه بایستیم و چشمها، گوشها و دهانمان را نظاره کنیم و با آنها هم سخن بگوییم. دوستشان داشته باشیم و باور کنیم که اعضای بدنمان هم ما را میفهمند و برای ما سختیها تحمل کردهاند. من این صحبتکردنها با اعضا و جوارح و درخواست بخشیدگی از آنها را که عمری ما را با همه بدیها و گناهان و شادیها و غمها و رفتنها و نرفتنها و دیدنها و ندیدنها و شنیدنها و نشنیدنها تحمل کردند، از شهید عزیز مصطفی چمران آموختم.
آری، دوری از خود و ندیدن نفس خویش و از آن عبورکردن به امید یافتن چیزهای بهتر و بالاتر، بیشتر یک سراب است. این دوریها و ندیدنها و بهحسابنیاوردنها دوطرفه است. وقتی آنها تو را نبینند، تو نیز آنها را نمیبینی. بیجهت نیست که میگویند چیزی را که مغز نبیند، چشم از دیدن آن عاجز است.
بیاییم بیشتر با خودمان و با خدای خودمان خلوت کنیم و حرف بزنیم تا جایی که احساس کنیم همدیگر را میبینیم و میشنویم. فاصلههایمان را با خود و خدای خود کم کنیم. برای خود وقت بگذاریم و از خودمان پذیرایی کنیم. برای خود سفرهای به وسعت دل پهن کنیم و با او بر سر سفره دل بنشینیم. این سفره هرچه گستردهتر و رنگینتر باشد، تو را بیشتر قدرت پرواز میدهد و بزرگت میکند تا بالاتر و بهتر پرواز کنی و از میان انبود آنچه خود بر سفره دل و نفس خویش فراهم آورده و پهن کردهای، آزادانهتر و مختارتر برچینی. به شرط آنکه بر سر سفره دلمان دیگران را فراموش نکنیم و برای آنها هم بهترین و رنگینترین سفرهها را آرزو کنیم. آمین!