شنبه
من یک نیمکت قدیمی در پایهی
اوّل هستم. هر روز بچّهها
با سر و صدا و شادی وارد کلاس میشوند.
دلم میخواهد
به آنها بگویم دوست شان دارم. ولی
حیف! کسی زبان مرا نمیفهمد.
امسال من نیمکت شیرین و نازنین هستم. آنها
دو دختر درسخوان هستند که با هم
همسایهاند. وقتی معلّم درس میدهد،
من مواظب هستم پایههای
من قیژقیژ نکنند تا حواس بچّهها
پرت نشود.
یکشنبه
هنوز معلّم سر کلاس نیامده است. شیرین و نازنین ریزریز میخندند
و حرف میزنند. آهان فهمیدم!
برادر کوچولوی شیرین تازه به دنیا آمده است. شیرین از دوستش میپرسد:
«فکر میکنی چقدر طول میکشد
تا بزرگ شود و بفهمد من خواهرش هستم؟»
دوشنبه
من دلم شور میزند.
فکر میکنم نازنین هم نگران است.
چند دقیقه دیگر معلّم به کلاس میآید.
ولی شیرین هنوز نیامده است. یعنی چه اتّفاقی برایش افتاده؟ ناگهان در کلاس باز میشود.
چه خوب! شیرین است. به نازنین میگوید
که برادر کوچولویش مریض شده و تا صبح گریه کرده است. پدرش هم بهخاطر
بیخوابی نتوانسته است او را
بهموقع به مدرسه بیاورد.
سهشنبه
معلّم از شیرین میپرسد:
«چرا دیکتهی شب را ننوشتهای؟
ریاضیات هم که چند اشکال دارد.»
شیرین میگوید:
«برادر کوچولویم مریض شده است. مادرم وقت نکرده به من دیکته بگوید.»
معلّم میگوید:
«باید فکری بکنیم.»
نازنین دارد فکر میکند.
ناگهان میگوید: «خانم، میشود
من به او درس بدهم؟» معلّم لبخند میزند.
شیرین و نازنین یکدیگر را بغل میکنند.
چهارشنبه
امروز بچّهها
درس قرآن دارند. معلّم میگوید:
«همهی پیامبران و امامان ما،
معلّمها و آموزش علم را دوست
داشتند. امام حسین(ع) به معلّم قرآن فرزند خود هدیه میدادند.
امام صادق(ع) هم شاگردان بسیار زیادی داشتند.»
من آهسته از نیمکت بغلدستیام
میپرسم: «فکر میکنی
نازنین هم یک روز معلّم بشود؟» نیمکت بغلدستیام
میگوید: «صبر کن وقتی کلاس
تمام شد حرف بزنیم.»
ولی آخر بچّهها
که صدای حرفزدن ما را نمیشنوند!
چرا باید صبر کنم؟
پنجشنبه
هیچ صدایی توی کلاس نمیآید.
یکعالمه فکرهای چوبی توی سرم
میپیچد. نازنین به شیرین گفته
است با اجازهی مادرش چند روزی به
خانهی آنها
میرود و در درسها
به او کمک میکند.
جمعه
آخ جان! فردا شنبه است. کلاس دوباره پر از خندهی
بچّهها میشود.
شیرین و نازنین هم حتماً میآیند؛
یک معلّم کوچک با یک شاگرد کوچک. فردا باید کمی برایشان قیژقیژ
کنم. شاید از این صدا بفهمند که من از دیدن دوبارهی
آنها خوشحال
هستم.