یک داستان واقعی: آخرین دعوت
۱۳۹۸/۰۹/۰۵
تقدیم به ﺁموزگار عشق و فداکاری، ادهم مظفری، که با ایثار جان، دانشﺁموزش را از ورطه سیلاب رهاند
جلوی مدرسه روستامان منتظر معلم هستیم. آقای مظفری کمکم به مدرسه نزدیک میشود. همه به او سلام میکنند. من با شوق و ذوق جلوتر میروم و میگویم: «سلام آقا، بابام گفته شب برای شام بیاین خونهمون.»
آقا ادهم تبسمی میکند و میگوید: «بیام خونهتون! شهین جان، من چند شب قبل بهتون زحمت دادم. به بابات بگو دستش درد نکنه من نمیتونم.»
«نه آقا، حتماً باید بیاین، بابام ناراحت میشه اگه نیاین.»
بالاخره او را راضی میکنم. صبحگاه که تمام میشود، به کلاسمان میرویم. کل بچههای مدرسه ۱۵ نفرند. همه با هم در یک کلاس مینشینیم.
آقا ادهم که به کلاس میآید، اول بخاری نفتی را روشن میکند و بعد شروع میکند به درس دادن.
ساعتهای درسی امروز برایم خیلی کند میگذرند. دلم میخواهد هرچه زودتر به خانه برگردم تا به مادرم در درست کردن شام کمک کنم. بالاخره زنگ آخر فرا میرسد. در این ساعت همه کلاسها ورزش دارند، اما از شانس بد ما از نیم ساعت قبل باران شروع به باریدن کرده است و بچهها نمیتوانند از کلاس بیرون بروند.
آقا ادهم در کلاس بچهها را دستهبندی میکند تا بازیهای کلاسی انجام دهیم. بازی امروز «بگرد و پیدا کن» است. نوبت به من میرسد. قبل از بیرون رفتن از کلاس، همهجا را با دقت نگاه میکنم و بعد از کلاس خارج میشوم. در راهرو از پنجرههای سالن مشغول تماشای باران میشوم. بیرون بهشدت باران میبارد. همچنان مشغول تماشای باران هستم که یکی از بچهها از پشت سر صدایم میزند: «شهین، برگرد کلاس!»
به کلاس برمیگردم و با چشمهایم کلاس را میکاوم تا ببینم چه چیزی را پنهان کردهاند، اما هرچه نگاه میکنم چیزی متوجه نمیشوم. لحظاتی میگذرد. آقا ادهم به حرف میآید: «زود باش شهین، وقتت داره تموم میشه. همهجا رو قشنگ نگاه کن.»
از بین نیمکتها رد میشوم و به انتهای کلاس میرسم. از آنجا دوباره همه کلاس را دید میزنم. با خودم میگویم: «بچهها، تختهپاککن، گچها، کیف خودم، دفتر نمره، کاپشنم و... همهچیز سر جایشان هستند. پس چه چیزی را قایم کردهاند؟»
به آقا معلم میگویم: «آقا، گیج شدم. نمیدونم چی رو برداشتن.» و او پاسخ میدهد: «پس بازندهای! قبول.»
میخواهم بگویم باشد که یکدفعه چشمم به ساعت دیواری میافتد که جایش روی دیوار خالی است. بلند داد میزنم: «ساعت» بچهها برایم کف میزنند. از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجم. با خودم زمزمه میکنم: «هم امشب آقا معلم میاد خونهمون، هم تو بازی برنده شدم.»
زنگ ورزش که تمام میشود، همراه بچهها با عجله از کلاس خارج میشوم و خودم را به محوطه جلوی مدرسه میرسانم. بارش باران متوقف شده است، اما همهجا گلآلود است. آرامآرام بهطرف خانه به راه میافتم. کمی جلوتر، چند نفر از بچههای کلاس را میبینم که خودشان را به کنار رودخانه «کام۱» رساندهاند و مشغول تماشای رودخانه هستند. یکی از آنها مرا صدا میزند: «شهین بیا اینجا!»
- واسه چی؟
- ببین آب رودخانه چه قدر زیاد شده!
بهطرف بچهها میدوم. یکی دو متر مانده که به آنها برسم، یکدفعه پایم روی گلهای کنار رودخانه سُر میخورد. تعادلم را از دست میدهم و روی زمین واژگون میشوم. تمام لباسهایم گلی میشوند. بهزحمت از جایم برمیخیزم. چشمهایم پر از اشک میشوند. یکی از بچهها داد میزند: «کیفت! کیفت افتاد توی آب.» نگاهم به کیفم میافتد که درست لب رودخانه به بوته کوچک گیاهی گیر کرده است. سراسیمه بهطرف کیف مدرسهام خیز برمیدارم، اما هنوز دستم به آن نرسیده است که دوباره لیز میخورم و توی رودخانه میافتم.
سردی آب رودخانه در عمق جانم فرو میرود. جیغ میکشم و با گریه شروع میکنم به دستوپا زدن و کمک خواستن: «واویلا کمک... واویلا ...». جریان تند آب مرا با خودش میبرد و من مانند شاخهای خشکیده روی امواج گلآلود میروم. وحشتزده نگاهم را به بچههای همکلاسیام میدوزم و با آخرین توانم به التماس از آنها میخواهم کمکم کنند. ولی کاری از آنها برنمیآید. فقط صدای ضعیفشان را از دور میشنوم که همه یکصدا آقا ادهم را صدا میزنند. سعی میکنم روی پاهایم بایستم، اما پاهایم به کف آب نمیرسند. چیز سختی به بدنم میخورد؛ شاید شاخه درخت باشد، شاید...
استخوانهایم تیر میکشند. چشمهایم سیاهی میروند و مزه آب گلآلود را در دهانم حس میکنم. یک لحظه به ذهنم میرسد که شب فرا رسیده و موقع خوابم شده است. چشمهایم را میبندم. از دوردستها نور سفیدی به طرفم میآید. دستم را به طرفش دراز میکنم. هنوز کمی مانده است تا دستم به نور سفید برسد که در نزدیکیهایم حلاوت گرمایی را حس میکنم. بهیکباره نور محو میشود. با زحمت زیاد چشمهایم را برای لحظاتی باز میکنم و لباسهای آقا ادهم را میبینم. دوباره چشمهایم را میبندم. او مرا بهطرف خودش میکشد و بعد بهطرف مقابلش هول میدهد و دیگر چیزی احساس نمیکنم.
چشمهایم را که باز میکنم، میبینم داخل مدرسه روی موزاییکها، کف سالن دراز کشیدهام. مادرم در کنارم نشسته است و با سروصورتی خراشیده گریه میکند.
میگویم: «مادر چی شده؟!»
مادرم متوجهم میشود. مرا در آغوش میکشد و بلند میگوید: «دخترم به هوش آمد! آقا ادهم نجاتش داد.»
میگویم: «مادر چی شده، چرا گریه میکنی؟ چرا همه ناراحتاند؟ من چرا اینجام؟»
مادرم پاسخی نمیدهد. زن همسایه میگوید: «شهین جان، آقا ادهم نجاتت داد.»
با شنیدن اسم آقا ادهم بغض گلویم را میگیرد و بلند شروع به گریه میکنم. همه همصدا با من گریه میکنند.
روز بعد از رختخوابم برمیخیزم. میروم دست و صورتم را میشویم و میگویم: «مادر، دیگه حالم خوب شده. میخوام امروز برم مدرسه. دلم برای معلممان تنگ شده.» مادرم با بغض میگوید: «نه دخترم، حالا امروز هم استراحت کن، فردا میری مدرسه.»
- نه مادر جون، من میخوام برم. الان چند روزه نرفتم مدرسه، میخوام دیگه امروز برم.
- میگم نه یعنی نه!
- آخه واسه چی نمیذارین برم مدرسه. من که تو این چندروزه هزار بار گفتم غلط کردم رفتم کنار رودخونه. دیگه هیچوقت نمیرم اونجا.
- دختر داری عصبانیم میکنی. گفتم آروم بگیر، نمیشنوی؟
- آخه واسه چی؟ و به سرفه میافتم. مادرم هول میکند و لحن کلامش را تغییر میدهد: «دخترم بذار کمی دیگه حالت بهتر بشه، خودم میبرمت مدرسه.
- آخه از درسام عقب میافتم.
- نترس، عقب نمیافتی. هیچکدام از بچهها این چندروزه به مدرسه نرفتن.
- چرا نرفتن؟
- برای اینکه آقا ادهم هم نرفته مدرسه.
- آقا معلم چرا نرفته؟
- دخترم زیاد سؤال میکنی. بشین صبحانهات رو بخور و بعد برو تو رختخوابت، من میرم خونه خواهرم زود برمیگردم.
مادرم که میرود، گوشه اتاق پیش بخاری نفتی مینشینم و به حرفهای مادرم فکر میکنم. سؤالات زیادی ذهنم را پر کردهاند: «برای چی بچهها نرفتهاند؟ چرا...»
هنوز همانجا کنار بخاری نشستهام که مادرم در را باز میکند و وارد میشود. بلند میشوم، جلویش را میگیرم و التماسکنان میپرسم: «مادر جون، تو رو خدا بگو چرا چند روزه مدرسه تعطیله؟ چرا؟ نکنه برای آقا ادهم اتفاقی افتاده؟ نکنه...» مادر بغض میکند و با گریه میگوید: «دخترم، آقا ادهم رفته پیش خدا.»
- چرا؟ چه طور این اتفاق افتاد؟»
- اون روز که تو افتادی تو آب، آقا ادهم تو رو نجات داد، اما آب خودش رو برد و بعد، فرداش، جنازهاش را از آب گرفتند و...
دیگر بقیه حرفهای مادرم را نمیشنوم. چشمهایم سیاهی میروند و...
سالها از آن اتفاق گذشته است و حالا من کنار مزار آقا ادهم نشستهام و نالهکنان میگویم:
«... مونسم، ﺁموزگارم، یاورم
روشنیبخش تمام باورم
ای همه زیبایی و مهر و گذشت
روزهای با تو بودن کی گذشت
دستهای گرم تو کی سرد شد
باغ سبز سینهات کی زرد شد
مهربانیهای تو رفته کجا
من چرا دیگر نمیبینم تو را
ناجیام، حالا کجا داری مکان
من کجا گیرم ز تو ﺁخر نشان
ادهمم حالا دبستانت کجاست
باغبانم باغ و بستانت کجاست
باز درس جانفشانی میدهی
تو به من جایت نشانی میدهی
هیچ میدانی که بی تو خستهام
دل فقط بر خاطراتت بستهام
هیچ میدانی دلم پژمرده است
طاقتم را ﺁب با خود برده است
هیچ میدانی پریشان گشتهام
در خودم صد بار ویران گشتهام
درد دوری شانههایم کرده خم
خانه قلبم شده مأوای غم
هیچ میدانی که در ﺁن روز تار
بی تو من تا کی کشیدم انتظار
بی تو من تا کی شکستم پیش رود
بی تو من تا کی نشستم پیش رود
پینوشت
۱. «کام» نام رودخانهای در شهرستان کامیاران کردستان است.
۳۵۰۳
کلیدواژه (keyword):
یادبود,ادهم مظفری,معلم فداکار,روخانه کام,