معلم بودن و ماندن کار سختی است. این رسالتِ هوشمندانه سعه صدر میخواهد و شکیبایی، خلاقیت و ابتکار. کودک، نوجوان و جوان امروزی، دیگر فقط به خانه و مدرسه متعلق نیست، بلکه در مواردی، اختیارِ روان و اندیشهاش را به دنیای مجازی بیحدوحصر سپرده و به آن دلخوش کرده است. در چنین اوضاعی، شاید آموزشِ علوم و دستور زبان کاری دشوار نباشد، اما القای بایدها و نبایدهای تربیتی تلاشی مضاعف و آگاهانه میخواهد. با فلک کردن و گلستان خواندن راه بهجایی نخواهد برد.
بهعنوان معلمی که هنر و ادب را بر علمآموزی صِرف ترجیح میدهم، روز اول سال تحصیلی ۹۶-۹۵ که وارد کلاس درس شدم، گروهی از بچهها با دیدن من از جایشان بلند شدند و ادای احترام کردند. عدهای هم از جایشان نیمخیز شدند و مثلاً حکم ادب را ازسرشان واکردند. دسته سوم که انگار حضور معلم برایشان بیتفاوت بود، به حرف زدن و شیطنت ادامه دادند. این نیمخیز شدن، در ساعتها و روزهای بعدی هم ادامه یافت. انگار دانشآموزان به این کار عادت کرده بودند و خردهای بر آن گرفته نمیشد. چندین بار در دفتر مدرسه، از دیگر همکارانِ بزرگوارم، درباره این موضوع پرسیدم. متوجه شدم این عادت برای بچهها عادی است، اما چه روشی میتوانست بدون امرونهی و اجبار، در دانشآموزان اشتیاق و انگیزهای به وجود آورد که ورود معلم را به کلاس، با شوق پذیرا باشند؟
«شعر» همواره در زندگی من بهعنوان عنصری کاربردی و کارآمد جریان داشته است. بنابراین، از همان روزهای آغازینِ سال تحصیلی، بیشتر اوقات با شعر و ابیات کوتاه و ساده با دانشآموزانم ارتباط برقرار کردم. خوانشِ ابیاتی که جاذبهای با خود داشت، علاوه بر آنکه حسِ اعجاب و تحسین آنان را برمیانگیخت، همواره مورد قبول و پسندشان واقع میشد. برای نمونه، اگر دانشآموزی دیرتر از من به کلاس میآمد، با لبخندی به او میگفتم:
دیر آمدی ای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست
از روی تو سر نمیتوان تافت
بر روی تو در نمیتوان بست
ای سروِ بلندِ بوستانی
در پیشِ درختِ قامتت پست
(سعدی)
بعد با چند جمله کوتاه، سعدی را به آنها معرفی میکردم. علت تأخیر را جویا میشدم و پیگیری میکردم. اگر دانشآموزی لبخند میزد، بلافاصله برایش میخواندم:
«لبخند تو خلاصه خوبیهاست
لختی بخند خنده گل زیباست»
اگر حواسش به کلاس نبود، خطاب به او میگفتم:
«هرگز وجود حاضر و غایب شنیدهای؟
من در میانِ جمع و دلم جای دیگر است»
(سعدی)
گاهی که بیحال و مریض بودند، برایشان از زبانِ حافظ میخواندم:
«تنت به نازِ طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد»
اینکه بچهها میدیدند بهجای تذکر، قهر و امرونهی، با شعر و ادبیات آنها را به همراهی و همکاری فرا میخوانم، برایشان بدیع و دلنشین بود. بارها از من میپرسیدند: «خانم! اینهمه شعر را چطور حفظ کردهای؟ چطور برای هر کاری بیتی مناسب میخوانی؟» و من از ادبیات، شعر و کارایی آن در همه امور زندگی، ازجمله سیاست، عشق، نقاشی، خط، ریاضی، روانشناسی و دیگر علوم میگفتم و نمونههایی میآوردم. از اینکه زبان آشنای شعر در هر دورانی از زندگی، از لالایی مادر گرفته تا مرثیههای سوزناک، با تاروپود وجودِ انسان، مأنوس و همنشین بوده و هست. از اینکه شعر، میزبانی آشناست و در ناخوداگاه ما ریشه دارد. از اینکه شعر مخاطب را به ساحتِ ناممکنها و ناباوریها فرا میخواند و در کنار عشق و ایمان، هر ناممکنی را ممکن میکند. من از این ابزار، متناسب با درک و فهمِ مخاطبانم استفاده کردم و برای هر دانشآموزی که بیتی در آستین به کلاس میآورد، جواب و سپاسی شاعرانه تقدیم میکردم. کمکم فایده بیان سخن به مقتضای مکان و زمان را درک کردند و با اشتیاق ابیات موردعلاقه خود را یادداشت میکردند.
این روش در یک ماه اول سال تحصیلی در کلاس من نهادینه شد و چنان با روح و روان بیشتر دانشآموزانم عجین گشت که در خوانشِ شعر بر هم پیشی میگرفتند. زمینه فراهم شده بود برای انتقال این احساس در قالب یک آموزه تربیتی. ازآنجا که من هر بار با ورود به کلاس درس چند بیتی برای بچهها میخواندم و به آنها سلام میکردم، قرار بر این شد که آنها هم همین کار را با ورود معلم به کلاس انجام دهند. در ابتدا، انتخاب بیت خوشامدگویی با من بود، ولی پس از مدت کوتاهی بچهها بهصورت خودجوش، به محض ورودم به کلاس، از جای خود بلند میشدند و با تمام انرژی و لبخندهای سراسر مهرشان، برایم شعر میخواندند؛ صلای شاعرانه آنها با تمام وجود احساس میشد. اگر هنگام ورود برایشان میخواندم:
زندگی زیباست چشمی بازکن
گردشی در کوچهباغ راز کن
زندگی یعنی همین آوازها
عشقها، لبخندها، پروازها
(آذرخش)
دانشآموزان بلافاصله ادامه میدادند:
هر که عشقش بر تماشا نقش بست
عینکِ بدبینی خود را شکست
ای خطوطِ چهرهات قرآنِ من
ای تو جانِ جانِ جانِ جانِ من
با تو اشعارم پر از تو میشود
مثنویهایم همه نو میشود
(آذرخش)
آنچه بیشتر از هر چیز برایم خوشایند بود، استقبال خود بچهها از این طرح و انتخاب شعرهای مناسب و بجا بود. کمکم خوانشِ شعر با ورود معلم، در تمامی کلاسهایی که من معلم ادبیاتشان بودم، یک اصلِ آغازین شد. بچهها با ورود دیگر دبیرانشان به کلاس، از جای خود بلند میشدند و شعر خوشامدگوییشان را تقدیم میکردند.