شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

در زندان الرشید چه گذشت

  فایلهای مرتبط
در زندان الرشید چه گذشت
کتاب زندان‌الرشید، خاطرات دوران اسارت سردار آزاده علی‌اصغر گرجی‌زاده رئیس ستاد سپاه ششم نیروی زمینی سپاه است. این کتاب به همت همکلاسی دوران ابتدایی او در اندیمشک و دوست روزهای جنگ وی، محمدمهدی بهداروند، پس از سه سال تلاش گروهی در سال ۱۳۹۲ به رشته تحریر در آمده و توسط انتشارات سورهٔ مهر منتشر شده است. نوشتهٔ حاضر گزیده‌‌ای خواندنی از این کتاب است.

اسارت
«تیرماه ۱۳۶۷ از سخت‌ترین روزهای جنگ بود. عراق جزیره مجنون را شیمیایی کرده بود. علی حرف‌هایی عجیبی‌ می‌زد. گویی در چند قدمی حادثه‌ای بزرگ ایستاده‌ایم» (ص ۱۶)

 علی‌ هاشمی‌ فرماندهٔ سپاه ششم از من خواست همهٔ بچه‌ها را، با اسناد و مدارک موجود در قرارگاه، به عقب برگردانم. با هر سختی که بود بچه‌ها را متقاعد کردم. برای عقب‌ رفتن. دوازده نفر در قرارگاه ماندیم. [حاج عباس هاشمی] دائم تماس می‌گرفت و می‌گفت قرارگاه لو رفته، سریع از آنجا بروید! هلی‌کوپترهای عراقی بالای سرمان و در فاصله ۵۰۰ متری روی جاده در حال پرواز بودند. بعد از اقامه نماز ظهر دو تا ماشین شدیم. [که حرکت کنیم]. به محض حرکت، هلی‌کوپترها ۳  موشک به طرف ما پرتاب کردند. پیاده شده و به طرف نیزار پشت سرمان دویدیم. تیراندازی و گلوله باران عراقی‌ها به شدت ادامه داشت. در نیزار علی هاشمی را گم کردم. (ص۳۵ -۳۱) پس از ناامیدی از پیدا کردنش، به گمان آنکه به قرارگاه رفته است برگشتم، که ناگهان با عراقی‌ها روبه‌رو شده و مجبور به فرار گشتم. «شب را در نیزار با شرایط سخت جسمی، تشنگی و گرمای ۵۵ درجه سپری کردم فردا صبح در مسیر اوریب جادهٔ شهید جولایی قرار گرفتم تا خودم را به بچه‌های عقب برسانم.» (ص ۴۳) و در همان‌جا بود که «در پنجم تیرماه ۱۳۶۷ به اسارت نیروهای عراقی در جزیرهٔ مجنون در آمدم.» (ص ۷۳)

در مقر آن‌ها درجه‌دار عراقی به طرفم آمد. چون شلوار سپاهی داشتم به شدت من را مورد ضرب و شتم قرار داد. می‌گفت: «اگر آب می‌خواهی تا از تشنگی نمیری باید به خمینی فحش بدهی» (ص ۸۲) آن‌قدر وحشیانه می‌زد که هر کس دیگری جای من بود نمی‌توانست جان سالم بدر ببرد. شاید هیکل درشت من در اینجا کارگشا بود. آن قدر دستانم را سفت بسته بودند که انگشتان دست‌هایم به شدت سیاه شده بودند. به اندازه چندین سال کتک خوردم. ۳ نفر آن چنان مرا می‌زدند که چند اسیر غواص که همراهم بودند از دیدن این صحنه و اینکه نمی‌توانستند کاری بکنند بسیار ناراحت شدند. سرانجام من و ۷ اسیر دیگر را سوار بر ماشین کرده از مقر بیرون بردند. به کجا؟ نمی‌دانستیم. در جایی توقف شد و تعدادی سربازان مرده عراقی را مانند گونی‌های پیاز بدون احترام داخل ماشین ریختند. چون از مقصدمان خبر نداشته و نمی دانستیم آنجا با ما چه می‌کنند به بچه‌ها گفتم در ماشین نمازمان را بخوانیم. وارد شهر «تنومه» شدیم. معلوم نبود چه سرنوشتی درانتظار ما بود. از صبح تا بعد از ظهر آن روز صحنه‌هایی دیدم که یک‌بار هم در عمرم تجربه نکرده بودم. به اردوگاه تنومه وارد شدیم. سمت راست اردوگاه تعدادی اسیر را با مشت و لگد می‌زدند. نوبت ما شد. فحش می‌دادند و کتک می‌زدند. یکی از عراقی‌ها گفت: این غواص‌ها تکاورند محکم بزنیدشان؛ به این ایرانی‌ها نباید رحم کرد. ضربات کابل چنان سخت و طاقت‌فرسا بود که صدای من را که تاکنون با آن همه کتک دم نزده بودم در آورد. آن قدر ما را زدند که عرق از سر و صورت خودشان جاری شده بود. کابل‌ها را به زمین انداختند و با مشت و لگد شروع کردند. بی‌حسی عجیبی به من دست داده بود. آن‌ها یک موجود زنده را می‌زدند ولی دیگر یک مرده متحرک شده بودم. سپس ما را وارد سوله‌ای شبیه به طویله کردند [به طول] حدود ۴۰ متر. و در آنجا ۵۰ نفر زندانی بودند. تعداد زیاد جمعیت، گرمای هوا و بوی عرق، هوای داخل را تهوع‌آور کرده بود. (صص ۹۶ -۱۰۶)

بچه‌های داخل که از قبل آنجا بودند دور ما آمدند. قیافهٔ آن‌ها بهتر از ما نبود. سعی کردند به ما روحیه بدهند. پرسیدند. کجا اسیر شدید؟ از کدام یگان هستید؟ و... من جواب نمی‌دادم یکی از آن‌ها مرا شناخته بود ولی اسمم را نمی‌دانست.

با احترام آمد و آرام در گوشم گفت:« شما پاسدارید؟» گفتم:«نمی‌توانم صحبت کنم. مجبورم سکوت کنم. تو هم سعی کن سؤال از من نپرسی. این، هم به نفع توست هم به نفع من است.» (ص ۱۰۷)

 

فاو
در ماه‌های آخر سال ۱۳۶۶ [بودیم و] مشکلاتی به‌وجود آمده بود. عراق قدرت پیدا کرده و به قول علی‌ هاشمی دنیا فهمیده بود اگر صدام به زمین بخورد هر چه کرده‌اند باد هوا می‌شود. با وضعیت مالی [بد] دولت، امکانات به ما نمی‌رسید. وضعیت سختی بود. عراق به کمک ماهواره‌های غربی و ستون پنجم از فعالیت‌‌های ما با خبر می‌شد و می‌فهمید چه کار داریم می‌کنیم. این بود که با رفتن ما به غرب عراق شروع به باز پس‌گیری مناطق خودش در جنوب کرد.(ص ۱۱۰ و ۱۱۱) آن روزها اولین محوری که عراق روی آن تمرکز کرده بود شهر بندری فاو بود. [فاو را] وحشیانه بمباران و گلوله باران شیمیایی کردند. اکثر بچه‌های فاو در اثر حملهٔ شیمیایی زمین‌گیر شده بودند و عدهٔ زیادی از بچه‌ها در لحظات اول حملهٔ عراق با گاز سیانور به شهادت رسیدند. بعد از حملهٔ شیمیایی، عراق شروع به پس‌گیری شهر کرد و به راحتی وارد فاو شد. عراقی‌ها به هیچ‌کس رحم نمی‌کردند. عده‌ای از رزمندگان در عقب‌نشینی از روی پل با هواپیما‌های عراقی روبه‌رو [شدند] و هدف رگبار توپخانهٔ عراق قرار گرفتند و به داخل آب پرتاب شدند [که] در آب شهید شده و جنازهٔ آن‌ها به دریا برده شد.

 

علی هاشمی
همه می‌دانستیم هدف بعدی عراق جزیرهٔ مجنون است. (ص ۱۲۷) طبق طرح علی‌هاشمی، هنگامی‌که عراق حمله می‌کرد هر کس می‌دانست چه وظیفه‌ای دارد و باید چه کند و چطور مقاومت و دفاع کند. در جلساتی که با فرماندهان در قرارگاه داشتیم علی، غیر از امید و روحیه دادن، هیچ حرفی نمی‌زد. او با کمال آرامش می‌گفت: «سعی کنید همه نیروهایتان را برای یک جنگ تمام عیار آماده نگه‌دارید. آخر این خط شهادت است!» (همان) فعالیت‌های دفاعی ما بیشتر می‌شد ولی یقین داشتم عراق رو در رو به ما حمله نمی‌کند. جرئت مقابله تن به تن را نداشت. به جلسات جزیره با حاج علی و آقا محسن (رضایی) فکر می‌کردم. وقتی به خودم آمدم در همان سوله بودم. مدام به خودم می‌گفتم. حتماً علی [هاشمی] اسیر شده.

 

مظلوم و شهید!
صبح که شد عراقی‌ها در طویله (سوله) را باز کردند و بعد از سرشماری رفتند. ساعت یازده یک پیت حلبی آب آوردند و فقط به عده‌ای آب دادند. من جزو تشنگان ماندم. ظهر بعد از نماز از شدت  گرسنگی و ضعف گوشه‌ای دراز کشیدم. صدای بچه‌های زخمی تا شب آزارمان می‌داد. لنگ‌لنگان پشت در رفتم و با مشت محکم به آن کوبیدم و فریاد زدم: «نگهبان ... این بچه‌ها حالشان خوب نیست فکری کنید» خبری نشد. ساعت ده و نیم شب با فریاد یکی از بچه‌ها که گفت: «این بچه‌ها شهید شدند» ولوله‌ای به پا گشت. گریه و فریاد محوطه را گرفت. به گریه افتادم. بچه‌هایی کم سن و سال، نورانی و با ادب، چه راحت به سبب سهل‌انگاری عراقی‌ها به شهادت رسیدند... آخر شب کریم، که از نیروهای اسیر خود فروخته به عراقی‌ها بود، نگهبان را صدا کرد و رفت بیرون و با کمک چند تا از بچه‌ها ۳ شهید را بیرون بردند. وقتی برگشتند فقط گریه می‌کردند. گفتند: جنازه‌ها را که بیرون بردیم، حدود پنجاه متر از سوله که فاصله گرفتیم درجه‌دار عراقی گفت اینجا ماسه است.

کنار بزنید تا اندازهٔ یک نفر جا بشود. با دست حفره درست کردیم و هر یک از شهدا را در یکی از گودال‌ها دفن کردیم. تا توانستیم ماسه جمع کردیم و روی بدن‌هایشان ریختیم مبادا حیوانی در محوطه بوی آن‌ها را حس کند و به سراغشان بیاید. دفن جنازه‌ها در شب مرا یاد دفن مظلومانه حضرت زهرا (س) انداخت. (صص ۱۳۶ -۱۳۹)

فردا از پشت طویله که دارای پنجره‌های ۴۰ ×۴۰ سانتی‌متر بود ظرف‌های آب گرم آوردند. هر کس برای آب خوردن باید سرش را از پنجره بیرون می‌برد. عراقی‌ها اول چند ضربه با کابل به سر او می‌زدند و بعد به او آب می‌دادند. پنج نفری که سرشان را برای خوردن آب بیرون بردند ضربات کابل به سرشان خورد و آب زهرمارشان می‌شد و با سر خون‌آلود باز می‌گشتند. بچه‌هایی که در صف بودند با دیدن این صحنه که (تحقیر اسیران بود) قید آب خوردن را زدند. گفتند «مگر آب نمی‌خواهید؟» پیرمردی از بین اسرا گفت: «نه، آب با ذلت نمی‌خواهیم. حاضریم از تشنگی بمیریم ولی این‌طور تحقیر نشویم!» (ص ۱۴۹)

 

کریم
یک نگهبان عراقی آمد و در را باز کرد. در حالی‌که صورت و گردنش را پاک می‌کرد به من گفت: « تو بیا بیرون» بدنم از کتک‌هایی که خورده بودم درد می‌کرد. به حضرت زهرا (س) توسل کردم و رفتم. وارد اتاقی شدم. افسر عراقی پشت میزی نشسته بود. در گوشه‌ای از اتاق روی یک صندلی، کریم نشسته بود و مرا نگاه می‌کرد و می‌خندید و با کابلی که در دست داشت بازی می‌کرد. فهمیدم فرا خواندنم به او مربوط است. افسر گفت: خب کریم! قصه را تعریف کن تا این آقا هم بشنود.کریم با خوشحالی گفت: «این اسیر پاسدار و یکی از فرماندهان بزرگ سپاه است. در جزیره او را با پاترول فرماندهی جا به جا می‌کردند. روزی که شما به جزیرهٔ حمله کردید دیدم این اسیر با ماشین آمد. یکی از نیروهای ایرانی زیر دستش به او گفت: فرمانده! این اسیران [عراقی] که دست‌هایشان بسته است در این اوضاع با آن‌ها چه کار کنیم؟» این آقا گفت: همین الان آن‌ها را تیر باران کنید. آن‌ها را تیر باران کردند و در گودالی ریختند. این فرمانده ایستاده [بود] و می‌خندید. من مانده بودم چقدر راحت دروغ می‌گوید. افسر عراقی چند نفر را از بیرون صدا زد و آن‌ها تا توانستند مرا وحشیانه زدند. نگاهی به کریم کردم و گفتم: «این طور نمی‌ماند.» خندید و گفت:«بهتر می‌شود اما بدتر نمی‌شود. مطمئن باش» گفتم: «به تو هم رحم نمی‌کنند؛ به هر حال هر کار کنی اول ایرانی [هستی]، دوم اسیری، سوم به تو اعتماد ندارند» کریم با خنده معنی‌داری خواست به من ضربهٔ دومی بزند. از کتک‌ها داشتم از پا در می‌آمدم که یک مرتبه افسر عراقی گفت: «نزنید». خون روی چشم چپم را با آستین پیراهنم پاک کردم. افسر گفت:«کریم تو گفتی کجا اسیر شدی؟»- در لشکر ۹۲زرهی اهواز- این پاسدار را کجا دیدی که با ماشین فرماندهی بود؟» «در قرارگاه فرماندهی سپاه در جزیره» افسر نعره زد: «اگر تو عضو لشکر ۹۲ زرهی ایران بودی، این یگان با نیروهای سپاه در جزیره خیلی فاصله داشته است. چطور این اسیر را سوار ماشین فرماندهی دیدی؟» معلوم بود افسر، جزیره را خوب می‌شناخت. [به کریم گفت:]« بلایی سرت می‌آورم که عبرت باقی اسیران شود.»

وقتی با سر و صورت خونی وسط سوله افتادم بچه‌ها دورم جمع شدند، گفتند: «کریم خدا لعنتت کند» آن‌ها گریه می‌کردند و من می‌خندیدم. گفتم: «دیوانه نشدم. خنده‌ام از کار خداست که جواب کریم را زود داد. او بین عراقی‌ها رسوا شد» و قصه را تعریف کردم. (صص ۱۵۶ -۱۵۱)

به ما گفتند آمادهٔ انتقال به بصره باشیم. به صف پشت کامیون می‌رفتیم و کف ماشین‌ها می‌نشستیم. پردهٔ عقب ماشین‌ها را پوشاندند و حرکت کردند. وقتی رسیدیم خبرنگاران زیادی آمده بودند. گفتند: «بروید دست و صورتتان را بشوئید.» افسری ‌آمد و من و ۳ نفر را جدا کرد و گفت: «شما چهار تا لازم نیست بروید.» بچه‌ها طرف تانکرهای آب رفتند و دلی از عزا در آوردند. سهم من فقط نگاه به آب بود. بعد از رفتن خبرنگاران سربازان ما را به طرف آب بردند و گفتند: «سریع خودتان را تمیز کنید.» بعد از ۳ شبانه روز اولین بار بود که سر و صورت و دست‌هایم را می‌شستم و آب می‌خوردم. الحمدلله گفتم ولی اجازه رفتن به سرویس بهداشتی را ندادند. سوار اتوبوس شدیم. ده دقیقه بعد به خیابان‌های اصلی شهر بصره رسیدیم. مردم بصره با دیدن ماشین اسرا به ما و علیه ایران فحش می‌دادند. اتوبوس‌ها از بصره به بغداد حرکت کردند. نیم‌ساعتی در شهر بغداد حرکت کردیم. با عبور از یک پل بزرگ وارد محوطه‌ای شدیم که جایی غیر از زندان بزرگ و معروف عراق به‌نام «الرشید» نبود. گفتند پرده‌های ماشین را بکشیم تا نبینیم از کجا وارد [می‌شویم] و به کجا می‌رویم. ماشین جلوی ساختمان بزرگی ایستاد. افسر عراقی گفت: «اینجا زندان الرشید است. اگر مرتکب اشتباهی شوید بدرفتاری می‌شود» پیاده شدیم. دو صف از سربازان عراق با کابل و شلنگ و باتوم در دست منتظر بودند. ما باید از وسطشان رد می‌شدیم و کتک می‌خوردیم. مسیر تونل مرگ ده متر بود. نوبتم که شد هوشنگ جووند را دیدم دارد وارد تونل می‌شود. با هم رابطهٔ خوبی داشتیم. او در یکی از عملیات‌ها یک پایش را از دست داده بود. چون هلش دادند پای مصنوعی‌اش در آمد. سربازان با دیدن این صحنه می‌خندیدند و مسخره‌اش می‌کردند. بی‌رحمانه او را زدند. با اینکه پایش در آمده بود خودش را جلو می‌کشید تا از تونل بگذرد. نوبت من بود. از قبلی‌ها یاد گرفتم با سرعت عبور کنم. با سر و صدا ۲ -۳ قدم رفتم. گفتند: «این فرد را نگه دارید. تند رفتن قرار نیست» حمله کردند و حسابی زدندم. وارد سالن بزرگی شدیم. هوشنگ و من خیلی عادی سلام‌علیک کردیم. او سؤالاتی پرسید و من جواب‌های مورد نظر را دادم. در باز شد. دو ظرف بزرگ وسط سالن گذاشتند و مقداری نان کنار آن. گرسنگی آن چند روز حسابی اذیتمان کرده بود. در قابلمه را باز کردم. دیدم مقداری شلغم و آب گوجه بود؛ اما از بس گرسنه بودیم حمله کردیم. (صص ۱۷۸ -۱۶۱)

فردای آن روز بازجویی شروع شد. من هوشنگ و در کل نُه نفر را کنار گذاشتند. سؤالات افسر عراقی و تیمش از بچه‌ها یکسان بود: «از فرماندهان چه کسی را می‌شناسی؟ آیا از آن‌ها در بین اسیران کسی هست؟ در بین شما پاسدار کسی هست؟ از علی هاشمی خبر داری؟» (ص۱۸۶)

چشم‌هایمان را بستند و سوار ماشین‌مان کردند. با برداشتن چشم‌بندها دیدیم در اتاقی بزرگ چند افسر عراقی مقابلمان‌اند. وقتی برگشتیم ما را پیش بچه‌ها نبردند؛ احتمالاً به ما نه نفر مشکوک بودند. دو روز در اتاقی بودیم. روز سوم چند اتوبوس برای بردن اسرا به اردوگاه وارد محوطه شدند. دوباره تونل مرگ؛ صدای آه و ناله بلند شد. سربازان می‌خندیدند. انگار تفریح می‌کردند. خواستم وارد تونل شوم که یک افسر عراقی با خنده گفت: «شما کجا؟ اینجا مهمان هستید.»

روز سوم نگهبان عراقی در را باز کرد در حالی‌که قدری ناراحت به نظر می‌رسید گفت: «آماده رفتن باشید» چشم‌بندها را زدند و دست‌هایمان را از پشت محکم بستند. ما را به یک صف پشت سر هم قرار دادند حدود پانصد متری که رفتیم چشم‌بندهایمان را برداشتند. وارد ساختمان متفاوتی شدیم. در مقایسه با زندان قبلی یک هتل پنج‌ستاره بود. سوراخی در بالای دیوار اتاق بود که نگاه کردن از آن بهترین بهانه برای کسب خبر از محوطه بود. بعضی شب‌ها صدای رگبار گلوله می‌آمد. منتظر جنازه‌ای بودیم ولی می‌دیدم که این کار را برای ترساندن اسیران و یا سایر زندانیان انجام می‌دادند که فرار نکنند. (صص ۱۹۵ -۱۹۳)

کم‌کم متوجه شدم عراقی‌ها قصد دارند ما را به شکل سرّی در زندان نگه دارند تا کسی از وجودمان خبردار نشود صلیب سرخ‌ سراغمان نیاید. انگار ما جزء فراموش‌شدگان تاریخ بودیم. (ص ۱۹۷)

 

بیماری زونا
ما بچه‌ها با همدیگر صمیمی شده بودیم. چند نفر علناً پاسدار بودنشان را [به ما] اعلام کردند و می‌گفتند [قبلاً] از ترس عراقی‌ها افشا نکرده‌اند؛ اما من همچنان اعلام پاسدار بودنم را خط قرمز ارتباطم می‌دانستم. روز چهاردهم حضورمان افسری آمد به من اشاره کرد و گفت :«این را بیاورید اتاق من» سؤالات تکراری شروع شد. روز پانزدهم اتاق ما را عوض کردند.

خبری از موکت در آن نبود. هفته اول بیماری سختی به‌نام «زونا» به سراغ ما آمد. با مریض شدن محمدرضا، از آن بیماری وحشت کردیم. نمی‌دانستیم باید چه کنیم. عراقی‌ها وسایل بهداشتی مثل الکل یا ساولون و... دراختیارمان نمی‌گذاشتند و همین عامل سرایت بیماری‌های مزمن بود. روز سوم دومین نفر خودم بودم.

درد عجیبی در کمرم احساس می‌کردم. خارش کمرم بیشتر به شیمیایی شدن من در جزیره ربط داشت. بدنم آلوده به مواد شیمیایی بود. از شدت خارش به ستون سیمانی وسط اتاق پناه ‌بردم و کمرم را به آن می‌کشیدم. خون بدنم ستون را قرمز کرده بود. مریضی رهایم نمی‌کرد تا آنکه به حضرت زهرا (س) متوسل شدم. چند روز بعد آرام آرام درد کمرم کمتر شد و بعد از ده روز شفا گرفتم. (صص۲۰۶ -۲۰۳)

 

شناسایی می‌شوم
پانزدهم مهرماه بود. دل‌شوره رهایم نمی‌کرد. بچه‌ها سعی می‌کردند با لطیفه گفتن مرا از دنیایم بیرون بکشند. حال عجیبی داشتم. حدود ساعت نه و نیم شب صدای بلندی از پشت در، ما را میخکوب کرد.  نام و نام خانوادگی‌ام را شنیدم. خشکم زد. فهمیدم دل‌شوره‌ام بی‌دلیل نبوده. حادثه‌ از راه رسید. نگهبان در را باز کرد و به من گفت «بیا بیرون». بچه‌ها تعجب کرده بودند ولی هیچ کس مثل خودم جا نخورده بود. بچه‌ها این اسم را نمی‌شناختند، چون من با اسم جعلی خودم را معرفی کرده بودم. فکر می‌کردند اشتباهی سراغ ما آمده‌اند. گفتم: «شما چه کسی را می‌خواهید؟» افسر عراقی نگاهی تمسخر‌آمیز توأم با غضب کرد و گفت:«فقط با تو کار داریم چطوری برادر؟» در دستش عکسی بود که گاهی یک نگاه به آن می‌کرد و یک نگاه به من. احساس می‌کردم عکس من در دست اوست. وقتی مطمئن شد خودم هستم گفت:«برو سریع سوار ماشین شو» گفتم: «اجازه بده بروم شلوارم را بپوشم» باید به بچه‌ها هویت اصلی‌ام را می‌گفتم. یک سرباز عراقی همراهم آمد. روبه‌روی سید فاضل، طوری که پشتم به سرباز عراقی باشد، نشستم و گفتم: «من علی‌اصغر گرجی‌زاده رئیس ستاد سپاه ششم امام صادق (ع) هستم. دارند مرا می‌برند احتمالاً‌مرا اعدام می‌کنند.» [سیدفاضل] گفت: «من تو را از همان روز اول می‌شناختم. می‌دانستم علی‌اصغر گرجی‌زاده هستی».

• پس چرا چیزی نگفتی؟

احساس کردم سکوت کنم به نفع شماست.

شلوار کردی‌اش را در آورد و به من -که پس از سوختن شلوارم در نیزار و از بین رفتن آن در زمان اسارت دیگر شلوار نداشتم و عراقی‌ها هم شلواری بهم نداده بودند -داد. گفتم: «از جدّت بخواه کمکم کند.» گفت: «تو را به غریب نجف می‌سپارم». (صص۲۱۲ -۲۰۹)

در استخبارات عراق در مقابلم دو سرهنگ بودند. یکی‌اشان گفت: «خوب برادر علی‌اصغر گرجی‌زاده! تو رئیس ستاد ششم بودی و حرفی نزدی؟». سرهنگ دیگر گفت: «چطوری این چهار ماه به ما دروغ گفتی؟ فکر کردی این‌قدر احمقیم که تو تا آخر همین‌طور مخفی در اسارت باشی و بعد بروی ایران؟ برای آخرین بار چند سؤال می‌کنیم.» فهمیدم دیگر آخر خط است و راهی برای انکار نیست. اسم؟ فامیل؟ درجه؟ محل اسارت؟ من علی اصغر گرجی‌زاده رئیس ...» (ص ۲۰ و ۲۲) «چرا هویت جعلی برای خودت درست کردی؟ گفتم: «در بصره مرا به اتهام مشکوک به پاسدار بودن می‌خواستند بکشند. اگر می‌گفتم رئیس ستاد هستم که دیگر هیچ. آن‌ها نمی‌دانستند رئیس ستاد یعنی چه؟ [آخر گفت:] عجب! تو بگو رئیس ستاد یعنی چه؟ گفتم: «رئیس ستاد کسی است که وظیفه‌اش تهیه آب و نان و غذای نیروهای جبهه است»  موهای سرم را طوری کشید که پوست سرم داشت کنده می‌شد. «فکر می‌کنی یک نظامی نمی‌داند رئیس ستاد چه پست مهمی است؟ ببین جنگ تمام شد. و قطع‌نامهٔ ۵۹۸ پذیرفته شده است الان آتش‌بس حاکم است پس دروغ نگو» (صص ۲۲۰ و ۲۲۱)

با دستان از پشت بسته به طنابی که از سقف آویزان بود طوری آویزانم کردند که استخوان‌های کتفم شکست. کتک مفصلی خوردم. وقتی دستم را باز کردند خون‌ فواره زد. طناب آن قدر سفت بود که رگ دستم پاره شده بود. با دیدن آن همه خون وحشت کردم. اما آن‌ها کاری نمی‌کردند. دائم می‌پرسیدند علی هاشمی کجاست؟ کتک می‌زدند [و می‌گفتند:] علی هاشمی اسیر شده و مثل تو خودش را میان اسرا پنهان کرده است. دوباره آویزانم  کردند. درد کتفم هزار برابر دفعه اول بود. حس می‌کردم هیچ ندارم. عصب‌هایم از کار افتاده بودند. در یک سلول انفرادی یک و نیم در دو متر انداختندم و چهار و نیم بعد از ظهر دوباره بازجویی؛ علی هاشمی کجاست؟ نمی‌دانم. باور کنید. باتوم برقی آوردند و با زدن آن مرگ را جلوی چشمانم دیدم. سؤالات متعددی می‌پرسیدند. از سلولم مرا بردند در سلول دیگری با مساحت یک در یک. عباس جهان‌دیده و هوشنگ جووند داخل سلول نشسته بودند. همدیگر را بغل کردیم. فضای سلول آن‌قدر تنگ بود که هر ۳ نفرمان نمی‌توانستیم چهار زانو بنشینیم،علت اینکه ما را کنار هم بردند به‌دست آوردن اطلاعات بود. در سلول ما میکروفون کار گذاشته بودند. آرام این را به عباس و هوشنگ گفتم. آن روزها با آن سخت‌گیری‌های شدید می‌دانستیم میکروفون هست. (ص ۲۴۳)

با حرف‌هایمان دمار از عراقی‌ها آن هم استخبارات در آوردیم. اما وضع جسمی و روحیه‌مان هر روز خراب‌تر می‌شد. نه غذای درستی، نه آفتابی، نه استراحتی. از ائمه (ع) می‌خواستیم تا شهادت نصیبمان شود. سلولمان کوچک و آن قدر کثیف بود که با خوردن غذا یا حتی تنفس هر چند روز،‌ یکی‌مان اسهال می‌گرفت. بیماری اسهال ما را فلج کرده بود و دست‌بردار نبود. نه دارویی،‌ نه توالتی، نه بهداشتی. عراقی‌ها می‌دانستند ایرانی‌ها اهل حیا هستند. این کار به نوعی مرگ تدریجی بود. یک روز قرار بود برویم حمام که عباس گفت من که دست ندارم نمی‌یام. عباس بر اثر شکنجه عصب‌های دستش از کار افتاده بود. گفتم «مگر من مُردم» در توالت دوشی گذاشته بودند. دستم را زیر آب گرم گرفتم که آب را تنظیم کنم یک دفعه نگهبان گفت: چه کار می‌کنی!؟ دیدم دست چپم کاملاً قرمز شده و زیر آب گرم سوخته؛ ولی حسی نداشتم که بفهمم. ۱۰ روز طول کشید که خوب شد.» (صص ۲۶۰ -۲۵۸)

 

برنامه‌ریزی
دیگر باورمان شد که ماندگاریم. باید برای اوقاتمان برنامه‌ریزی می‌کردیم.  تصمیم گرفتیم دربارهٔ موضوعات جدید صحبت کنیم؛ خاطرات،‌ برنامه‌های مذهبی و... تا ذهنمان دچار رکود نگردد. (ص ۲۶۱) هر روز به یکی از ائمه متوسل می‌شدیم. روضه می‌خواندیم. سینه می‌زدیم. گریه می‌کردیم. با این برنامه‌ها روحیه‌مان قوت گرفت و حالمان عوض شد. دیگر از غربت و تنهایی و ترس خبری نبود. هر روز مقاوم‌تر از قبل [می‌شدیم]. دعا سلاحی قوی ‌بود. باور نمی‌کردم این‌قدر زود اثر دعاها و توسلات را ببینم. به برکت دعا و قرآن و ذکر رشد کرده بودیم. اثرش در رفتارهایمان با عراقی‌ها هم دیده می‌شد. آن‌ها هر شکنجه‌ای که می‌دادند؛ توهین، کتک و... ولی به سلول که برمی‌گشتیم دور هم انگار نه انگار، طوری می‌خندیدیم که صدایمان تا آن طرف زندان می‌رفت.

 

المحجر
یک روز هفت صبح گفتند باید از اینجا بروید. چهل روز در آن سلول بودیم. از طریق نگهبان فهمیدیم نام جای جدید «المحجر» است. هوشنگ را از آنجا بردند. وداع سختی با او کردیم. برای اولین بار دو تا پتو به ما دادند و یک سطل آب. معلوم بود آنجا مکان دائمی ماست. نگهبان گفت: فرمانده به ما گفته حواستان به این زندانی‌ها باشد. این‌ها قرار است برای همیشه اینجا بمانند. (ص ۲۹۷)

لطفی که خدا به ما در زمان اسارتمان در زندان الرشید کرده بود این بود که جنگ تمام شده بود و انگیزهٔ بالایی برای عراقی‌ها در بازجویی‌ها وجود نداشت، وگرنه خدا می‌داند با ما چه می‌کردند. (ص ۳۰۳)نوع رفتار عراقی‌ها عوض شده بود. برایمان روزنامه می‌آوردند. (ص ۳۰۴) موقعیتی فراهم شد تا بیشتر بتوانیم حمام کنیم. داخل توالت یک سطل بود که با آن آب روی سرمان می ریختیم و به آن حمام می‌گفتیم! همین کار سبب می‌شد بسیاری از مریضی‌ها از ما دور شود. نظافت روی جسم و روح ما اثر گذاشت البته آب سرد بود. حوله هم نبود و با تن خیس لباس می‌پوشیدیم که در زمستان منجر به سرماخوردگی می‌شد. محل زندان ما یعنی المحجر، چند پله از کف زمین پایین‌تر بود بدون برق‌کشی. در آنجا احساس کورچشمی می‌کردیم. پنجره‌ها درست نزدیک به سقف و بالای دیوار سلول قرار داشت. هوای آلوده و بوی توالت و فاضلاب راهرو اذیتمان می‌کرد. هر چه نفس می‌کشیدیم بوی فاضلاب بود. تاریکی هم مزید بر علت شده بود. با هر تنفس کلی میکروب وارد شش‌هامان می‌شد (ص۳۲۲)گرمای شدید،‌ نبودن نور و تغذیه صحیح ما را ضعیف و ضعیف‌تر می‌کرد. رنگ صورتمان از کمبود ویتامین زرد و موهای سرمان ریخته بود. یک روز به نگهبان گفتم: «چرا ما را برای هواخوری بیرون نمی‌برید؟» رفت و با فرماندهٔ زندان آمد گفت: «ایشان رائد خلیل هستند؛ هر حرفی دارید بزنید.» گفتم «تو الان از شدت هوای آلوده جلوی بینی‌ات را گرفته‌ای گفتم: ما به آفتاب و هوای تازه احتیاج داریم.» گفت «نمی شود» [گفتم:] باشد. پس ما از امروز اعتصاب غذا می‌کنیم تا زودتر از شرمان خلاص شوید [گفت:] «خوب گوش کن. اعتصاب در زندان جرم است. هر کس این کار را بکند او را به محکمهٔ الثوره (دادگاه انقلاب ارتش) معرفی می‌کنم تا محاکمه شود» (ص ۳۲۶ و ۳۲۷) [گفتم:] ولی ما غذا نمی‌خوریم! البته یواشکی نان‌ها را برمی‌داشتیم و بعد می‌خوردیم!

ستوان کاظم، فرماندهٔ یگان ویژهٔ ضد اطلاعات استخبارات به زندان آمد و من را برد بیرون. گفت:‌« این چه‌کاری است؟» من حرف‌هایم را زدم. همراهان ملازم کاظم وقتی دیدند یک اسیر ایرانی با این قلدری حرف می‌زند نزدیک بود سکته کنند. بالاخره یک روز در میان نیم‌ساعت اجازهٔ هوا‌خوری به ما دادند. حالمان بهتر شد. احساس می‌کردیم دست و پاهایمان جان می‌گرفتند.» (صص ۳۳۵ -۳۳۱)

زمستان رسید و وسیله گرمایشی نداشتیم. شب‌ها از سرما خوابمان نمی‌برد. از کلمهٔ حمام وحشت داشتیم. حاضر بودم کرم به بدنم بیفتد ولی تو آن سرما حمام نروم. یک روز که آب سرد سطل را برای حمام ریختم یخ زدم. بعدش مریض شدم. بچه‌ها نگهبان را صدا زدند و گفتند علی دارد می‌میرد فکری برای آب حمام کنید. اما هیچ خبری نشد. معلوم بود می‌خواهند ما را آرام‌آرام از بین ببرند. (صص ۳۴۲ -۳۴۱)

اسرای زیادی به المحجر می‌آوردند ولی تا با آن‌ها اخت می‌شدیم می‌رفتند.!

 

آزادی
سال دوم اسارت بودیم که از رادیوی کوچکی که پنهانی از زندانی‌های عراقی گرفته بودم خبر مریضی امام را شنیدیم. (ص۴۷۲)

با اعلام خبر رحلت امام (ره) یادمان رفت در الرشید هستیم. اوضاعی بر پا شده بود. خبر صفحهٔ اول روزنامهٔ «القادسیه» فوت امام، عکس مراسم تشییع و انتخاب آیت‌الله سیدعلی خامنه‌ای رئیس جمهور به‌عنوان رهبری بود با وجود تذکرات عراقی‌ها، مراسم‌هایی برپا کردیم و برای ایشان قرآن می‌خواندیم.

اوایل مرداد ۱۳۶۹ از طریق روزنامه، خبرهای حملهٔ عراق به کویت، نامهٔ رئیس جمهور عراق به رئیس جمهور ایران مبنی بر قبول قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر و مبادلهٔ اسیران ایران و عراق را متوجه شدیم. (صص ۶۴۱ -۶۳۹) جایمان را مجدداً عوض کردند. درخواست روزنامه کردم. [دیدم] در آن نوشته بود گروه پنجم و ششم اسرای ایرانی از مرز خسروی به ایران رفتند (ص ۶۵۴)

«به نگهبان گفتم: «من کار فوری با رائد خلیل دارم» روز بعد رائد آمد [گفت:] چه کاری داری؟ گفتم: «تا الان گروه‌های زیادی از اسرای ایرانی آزاد شده‌اند پس تکلیف ما چی می‌شود؟ شما باید اسامی ما را به صلیب سرخ بدهید تا آزادی ما را پیگیری کنند» [گفت:] شما حالا حالاها اینجا هستید. اسم شما در لیست آزادی‌ها نیست قرار هم نیست صلیب سرخ اسامی شما را ثبت کند. علی بگذار راحتت کنم مطمئن باش هیچ وقت از عراق نمی‌روید تا عمر دارید در عراق و در این زندان خواهید ماند. رائد در حالی که نیشخند می‌زد از زندان خارج شد. (صص ۶۵۵ و ۶۵۶)

انگار آب یخ روی سرم ریختند. چشم‌هایم سیاهی رفت. باورم نمی‌شد. ناگهان محمد شروع به فریاد زدن کرد. انگار جنون گرفته باشد. هر چه کردم او را آرام کنم نمی‌شد. اکبر پتو را روی صورتش کشیده بود وگریه می‌کرد. آن قدر جانسوز گریه می‌کرد که من هم داشتم طاقتم را از دست می‌دادم. رائد آب پاکی روی دستمان ریخته بود. با خودم گفتم خدا بندگانش را در غربت فراموش نمی‌کند. میلی به خوردن غذا نداشتیم. باید به خودم و بچه‌ها روحیه می‌دادم [به آن‌ها] گفتم: «اولاً یادمان نرود که خدا حواسش به‌ دنیا و آدم‌هاست. ثانیاً اگر قرار است آزاد شویم حتماً آزاد می‌شویم و هیچ چیز هم نمی‌تواند مانع آزادی‌مان بشود.» (ص ۶۵۷)

۲۷ روز از تبادل اسرا   می‌گذشت و هیچ‌کس سراغ‌ ما را نمی‌گرفت. ماه صفر بود. هر شب عزاداری می‌کردیم. من منبر می‌رفتم و رستم با صدای خوشش نوحه می‌خواند و گریه می‌کردیم. شب اربعین بهترین بهانه برای توسل و حاجت خواستن است. گفتم «امشب باید حاجتمان را از حضرت بگیریم» آن قدر به سر و سینه زدیم و نوحه خواندیم که از خستگی هر کداممان در گوشه‌ای افتادیم و به خواب رفتیم. هنوز ۲ ساعتی از خوابیدنمان نگذشته بود که با سر و صدای رائد خلیل از خواب پریدم. هنوز صبح نشده چی می‌خواست؟! هاج و واج مانده بودیم. او که متوجه تعجب ما شده بود خندید: «علی بشاره! خلاص خلاص! آماده باشید» منظورت چیست؟ «آماده رفتن به ایران. شما هم آزاد شده‌اید. اسم شما برای رفتن به ایران در آمده» باورمان نمی‌شد. (صص۲۶۰ -۲۵۸)

آن روز ۲۲ شهریور ۱۳۶۹ و اربعین حسینی بود. ساعت شش صبح بی‌هیچ چشم‌بندی از زندان خارج شدیم(ص۶۶۲)

سوار ماشین از بغداد گذشتیم و به اردوگاهی در «بعقوبه» رفتیم از رائد پرسیدم اینجا کجاست؟ [گفت] «اینجا اردوگاهی است که افرادی مثل شما که صلیب آن‌ها را ندیده و اسامی آن‌ها را ندارد به‌صورت محرمانه نگهداری می‌شوند. (ص۶۶۴)

در اردوگاه حاج آقا ابوترابی را دیدیم. رائد خلیل دنبالمان آمد و گفت :«علی بیا کار درست شد ما را نزد خانمی از صلیب برد. مشخصاتمان را ثبت کردند. یک ساعت بعد خانم با خنده گفت: خب آقایان شما همین امشب آزاد می‌شوید و به وطنتان برمی‌گردید. برایتان آرزوی موفقیت دارم.» با شنیدن وطن بدنمان به لرزه در آمد. دوست داشتم زمان زودتر فرا می‌رسید. ده تا اتوبوس آمد. اسم همه ما را خواندند و سوار شدیم. ولی به ما [پنج نفر] گفتند بایستید. نگران بودیم. تا نُه شب، رائد آمد ما را سوار اتوبوس کرد و گفت شما پنج نفر در اتوبوس شماره یک پشت سر راننده و کمک راننده بنشینید؛ چرا؟ چرا ندارد. رائد با یک جیپ پا به پای اتوبوس می‌آمد. نگران بودیم. اوضاع برای ما چند نفر عادی نبود. در نزدیک مرز، افسر عراقی وارد اتوبوس ما شد و گفت: «آن پنج نفر کجایند؟» راننده با ترس گفت: «من خبری ندارم» یقین کردم منظورش ما هستیم...

بعد از رفتنش همه پیاده شدند. با ترفندی با عجله و با لطف خدا و هماهنگی نیروهای ایران که به آن‌ها گفتم اوضاع ما مناسب نیست سریع دویدیم آن طرف مرز و دیگر همه چیز تمام شده، به آخرین پلهٔ هواپیما در تهران رسیدیم. گروه سرود شروع به نواختن سرود جمهوری اسلامی کرد، آن‌ها می‌خواندند و بچه‌ها گریه می‌کردند. (صص ۶۹۶ -۶۷۰)

۴۳۹۵
کلیدواژه (keyword): زندان الرشید,علی اصغر گرجی زاده,جزیره مجنون,حمله شیمیایی,
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.