فرمانده نظامی قرارگاه درعا، مستشار نظامی در عراق یا «خلیل عقاب» دانشکده افسری در دانشگاه امام حسین(ع)، همه از توصیفات فرمانده بیست و پنجسالهای است که در جوانی در امور نظامی خوش درخشید؛ اما در ساختن خود و نزدیکی با خدا ستاره شد. آنقدر نورانی که حالا پشت اسمش، لقب شهید مدافع حرم میدرخشد.
دهه هفتادی بود. یک جوان دهه هفتادی، نورچشمی خانواده. در بندرعباس به دنیا آمد و با آمدنش، رنگی دیگر به زندگی خانواده تختینژاد بخشید. تجربی خواند و به خاطر علاقهاش به کارهای رزمی و نظامی، وارد دانشگاه افسری امام حسین(ع) شد.
پدر شهید وقتی از فرزندش حرف میزند، چشمانش تر میشود و میگوید: «پسرم عاشق قرآن بود، از کودکی قرآن میخواند و از این کار لذت میبرد. بزرگتر که شد، شد بچه هیئتی. عضو فعال کانون فرهنگی ـ هنری مسجد حضرت حمزه(ع) بود. در مسائل سیاسی نقش بسیار پررنگی داشت. همیشه شبی که فردای آن راهپیمایی بود، با دوستانش در کانون، پرچمهای رژیم صهیونیستی و استکبار جهانی را درست میکرد و در مراسم، آنها را به آتش میکشید.
روی بیتالمال حساس بود. این را از پدرش یاد گرفته بود. میدانست اگر حقالناس گردنش باشد، کار سخت میشود. یکی از دوستانش میگوید: «اولین بار که خلیل را دیدم، مسئول آماد و پشتیبانی گردان بود. سرنیزه یا کلاهخودی را سالم تحویل گرفته بودم و وقتی تحویل دادم، کمی خراب شده بود. خیلی غر زد و گفت: «این سالم بوده، اما خراب تحویلم دادی». گفت: «پدر من اجازه نداده سر سوزنی بیتالمال وارد زندگیمان شود. اجازه نده که به خاطر صدمه تو به بیت المال، زندگی من هم آلوده شود».
ماجرای سوریه که پیش آمد، بار رفتن را بست. نمیخواست پدر و مادرش را نگران کند. بار اول بدون اطلاع خانواده رفت؛ اما مرحله دوم، خداحافظی کرد. سومین بار اما حال و هوایش با همیشه فرق داشت. عجله داشت، اصرار داشت به رفتن، مرخصیاش تمام نشده بود، میتوانست بماند؛ اما صورت مادر و دستان پدرش را بوسید و راهی شد.
حضورش در جبهه مقاومت مهم بود، به او نیاز داشتند. یکی از همرزمانش میگوید: «به غیر از سوریه، سال ۹۳ به عراق هم رفت و آنجا هم حضور مستشاری داشت. استعداد عالی و هوش و شجاعت مثالزدنی داشت. در کار پروازی حرف نداشت. تخصصش جنگ شهری و رهایی گروگان و اغتشاشات شهری بود. شجاعتش خیلی بالا بود. ابتکار عملش واقعاً عالی بود».
خلیل تختینژاد در شب 19 رمضان برای انهدام یکی از توپخانههای سنگین داعش به همراه سه تن از همرزمان سوری خود به صورت داوطلبانه عازم منطقه نبرد میشود؛ هیچکس نمیداند؛ اما او با سری افراشته و قلبی پرآرامش چون خلیلِ خدا به دل آتش میزند. در حین پیشروی در روستای معیضلیه درمنطقه ابوکمال استان دیر الزور در سوریه با کمین سنگین و آتش شدید دشمن مواجه میشود. در اوج شجاعت، دست از مبارزه برنمیدارد و با اصابت مستقیم گلوله توپ ضد هوایی به آرزویش میرسد و میشود: «شهید مدافع حرم».
الان که هستیم
مادر برای دهمین بار، چشمانتظار فرزند بود که خداوند، فرزند دهم و یازدهم را با هم به او هدیه کرد. علیآقا و خواهر دوقلویش در سال 69 چشم به دنیا گشودند. شهرستان نور جایی بود که علی، روزهای کودکی و نوجوانیاش را در آن گذراند. لقمه حلال پدر و تربیت زهراگونه مادر سبب شد علی در همان نوجوانی، روحیه معنوی و انقلابی داشته باشد.
بسیج خانه دوم او بود و پس از مدرسه، بیشتر وقتش را در آنجا میگذراند. دوران مدرسه تمام شد و علی با آرمانهای بلندش قد کشید. کنکور داد، رشته معماری ساختمان منتظرش بود. هم درس خواند و هم بین مقطع فوق دیپلم و کارشناسی، دوران سربازیاش را گذراند.
خواهر علی میگوید: «او بسیجی بود و با دوستانش، یک مؤسسه شهدای گمنام تشکیل داده بودند که سه سال و نیم در آنجا کار کرد. اردوهای جهادی را حتماً میرفت. هر سال تابستان با گروهی به سیستان و بلوچستان میرفتند. میگفت چفیه را با یخ خیس میکردیم تا بتوانیم چند دقیقه در گرما برویم بیرون؛ اما بلافاصله خشک میشد».
کمکم خبرهایی از سوریه و جبهه مقاومت به گوش میرسید و علی میل رفتن داشت؛ اما به او اجازه رفتن نمیدادند. نیروی بسیجی اولویت اعزام نداشت. برادر علی که پاسدار بود، راهنماییاش کرد. گفت باید آموزشهای نظامی ببیند، آموزشهایی برای تحمل شرایط سخت جنگ. علی که این حرفها را شنید، دوره آمادگی دفاعی را گذراند. بعد رفت سراغ دوره تیراندازی و آن قدر خوب عمل کرد که در استان، جزو نفرات برتر شد.
با وجود همه اینها باز هم راه برای پرواز علی باز نمیشد. تا اینکه علی تصمیم گرفت هر طور شده با بچههای فاطمیون اعزام شود. برادر علی که اشتیاق و اصرارش را دید، قول داد مشکل رفتنش را حل کند. تیرماه 95 علی راهی سوریه شد.
چند روز مانده بود تا شهادتش، زنگ زد خانه تا صدای مادرش را بشنود؛ اما مادر نبود. مادر سر زمین، زیر آفتاب عرق میریخت برای کسب روزی حلال. گفتند گوشی را میبریم سر زمین، دوباره تماس بگیر. گفت وقت تنگ است، فقط سلام مرا به مادرم برسانید. این تماس، آخرین تماس علی بود.
مادر علی میگوید: «اول که از من اجازه خواست برود سوریه، گفتم: تو اینجا پشت جبهه باش و خدمت کن؛ اما گفت: مامان رضایت بده بروم. آن زمانی که امام حسین(ع) شهید شد، حضرت زینب(س) را به اسارت بردند. همه در عزاداریها میگویند ما آن لحظه کنار اهلبیت(ع) نبودیم؛ اما الان که هستیم، نباید بگذاریم دوباره به حریم حضرت زینب(س) تجاوز کنند. گریه میکرد؛ چه گریههایی! و میگفت: بیبیجان! مرا بطلب. بگذار بیایم از حرمت پاسداری کنم». وقتی خبر شهادت او را برایم آوردند، من سر زمین مشغول شالیکاری بودم. از سر زمین که آمدم، دیدم خانه پر از جمعیت است. قضیه را که فهمیدم، همان لحظه خدا را شکر کردم.
حالا علی علاوه بر اینکه به آرزویش رسیده است، بانی وقف نیز شده است و پدر و مادر داغدار او با اقدامی بزرگ، بیش از پیش وسعت دل دریاییشان را به نمایش گذاشتهاند. خانواده شهید مدافع حرم علی جمشیدی یک ساختمان مسکونی به ارزش هفتصد میلیون تومان را به نیت فرزند شهیدشان، وقف امور فرهنگی و قرآنی کردهاند.