شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

پیچولی پیچو

  فایلهای مرتبط
پیچولی پیچو

پیچولی پیچو روی برگ کلَم نشسته بود و برای خودش آواز می‌خواند. یک‌دفعه یک کارت عروسی از آن بالا افتاد جلوی چشمش. کارت را پینه‌دوز آورده بود. پیچولی پیچو کارت را باز کرد و دید عروسی پسرخاله‌اش است. سه روز دیگر قرار بود پسرخاله‌اش با دختر جیرجیرک خانم عروسی کند.

پیچولی پیچو تُندی لباس عروسی پوشید و از روی برگ کلَم سُر خورد و آمد پایین. خانه‌ی پسرخاله چند باغچه آن‌طرف‌تر بود. پیچولی پیچو تند‌تند روی زمین سُر خورد و رفت.

شب شد، صبح شد. شب شد. صبح شد. شب شد. صبح شد. پیچولی پیچو آن‌قدر سُر خورد و رفت تا به باغچه‌ی اوّل رسید. بعد آن‌قدر سر خورد و رفت، آن‌قدر سر خورد و رفت، آن‌قدر شب شد و صبح شد، آن‌قدر شب شد و صبح شد تا به باغچه‌ی دوّم رسید. دوباره بدون آنکه خستگی در کند راه افتاد  و آن‌قدر روی زمین سُرید و سرید و سرید و سرید تا به باغچه‌ی سوّم رسید. از باغچه صدای ساز و آواز می‌آمد. با خوش‌حالی گفت: «آخ‌جون! انگار به موقع رسیدم. عروسی هنوز تموم نشده.» بعد سر خورد و رفت توی باغچه. عروس و داماد سر سفره‌ی عقد نشسته بودند. پیچولی پیچو خندان جلو رفت و داماد را بغل کرد و گفت: «پسرخاله‌ جون! عروسی ا‌ت مبارک!»

داماد با تعجّب به پدرش نگاه کرد. انگار می‌گفت: «این کیه؟ چی داره می‌گه؟»

پدر داماد خندید و به پیچولی پیچو گفت: «پسرخاله‌ جون دیر اومدی! عروسی من خیلی وقت پیش بود. این عروسی پسرمه!»

پیچولی پیچو هم خندید و گفت: «عیبی نداره. اگه به عروسی تو نرسیدم، به عروسی پسرت که رسیدم!»

بعد، از خستگی خوابش برد.

 

۱۶۳۹
کلیدواژه (keyword): رشد کودک,قصه,قصه کودک,
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.