شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

گوله چسبی

  فایلهای مرتبط
گوله چسبی

«چَسبولانکا» اوّلش گوله نبود، چند تا چسب ‌نواری بود. یک شب چسب‌ها زد به سَرِشان و اَلکی باز شدند. دور هم پیچیدند و چسبولانکا شدند. چسبولانکا همان‌وقت نَعره کشید: «من همه‌چیز را به هم می‌ریزم.» و چَسبول‌چَسبول راه افتاد.

کمی جلوتر چند تا مداد دید. مدادها می‌خواستند بخوابند که صبح زود بروند مدرسه.

چسبولانکا خنده‌ای چسبولانکی کرد و گفت: «حالم به هم می‌خورد از زود خوابیدن!»

بعد چند تا کاغذ سفید چسباند دور خودش. رفت پیش مدادها. داد زد: «من چسبولانکای مدادخور هستم. هر مدادی را که زود بخوابد، می‌خورم.»

مدادها ترسیدند و گفتند: «ما که تازه می‌خواهیم بازی کنیم!»

یکی از مدادها کمی از چسبولانکا را دید که از زیر کاغذ بیرون‌ زده بود. خندید. پَرید جلو. نوکِ تیزش را نشان داد و گفت: «من که گرسنه‌ام. فقط هم چسبولانکای مدادخور می‌خورم. اگر راست می‌گویی، تو را هم بخورم.»

چسبولانکا نوک تیز مداد را که دید، ترسید. عقب‌عقب رفت و گفت: «نه، به جانِ نوکتان،‌ راست نمی‌گویم.» و تندی فرار کرد. مدادها هم با خیال راحت زودی خوابیدند.

 

۸۵۸
کلیدواژه (keyword): رشد کودک,چی بهتره,داستان کودک,قصه کودک
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.