شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

می‌دانم که عصبانی‌ام

  فایلهای مرتبط
می‌دانم که عصبانی‌ام

پسر کوچولو کلاس اوّل است.

امروز در مدرسه خیلی بازی کرد.

خسته شد.

ظهر که شد به خانه برگشت.

خیلی گرسنه اش بود.

 

یواش گفت: «سلام!»

دلش غذا می خواست، اما غذا هنوز حاضر نبود.

پسر کوچولو داد کشید: «من غذا می خواهم.»

احساس کرد عصبانی شده. مامان آمد.

گفت: «من صدای بلندی شنیدم که خیلی عصبانی بود!»  

 

پسرک گفت: «من بودم!»

مامان کنار پسرک نشست و گفت: «عصبانی هستی یا گرسنه؟»

پسر کوچولو با صدای آرام تری گفت: «هردو!»

 

مامان گفت: «آهان فهمیدم! من هم وقتی

از مدرسه برمی گشتم خیلی گرسنه ام بود!»

پسرک گفت: تو هم داد می زدی؟

مامان خندید و گفت: «بعضی وقت ها!

اما با داد زدن که سیر نمی شدم!»

 

پسرک گفت: «امّا من الان خیلی گرسنه و کمی هم عصبانی، چون غذا آماده نیست!»

مامان گفت: «پس بقیه اش را بعداً می گویم!»

پسرک گفت: «نه، الان بگو مامان!»

مامان با خنده گفت: «من اوّل چند تا نفس عمیق می کشیدم! این طوری: آآآآه!»

 

 

مامان و پسرک از ته دل نفس کشیدند.

بعد مامان گفت: «خب! حالا بیا

سفره را با هم آماده کنیم.

تو هم کمک می کنی؟»

پسرک گفت: «اوووم!

من می توانم بشقاب ها را بیاورم!»

مامان لبخند زد و گفت: «قبوله!»

 

۹۵۹
کلیدواژه (keyword): رشد کودک,مثل تو,کودک عصبانی,
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.