پسر کوچولو کلاس اوّل است.
امروز در مدرسه خیلی بازی کرد.
خسته شد.
ظهر که شد به خانه برگشت.
خیلی گرسنه اش بود.
یواش گفت: «سلام!»
دلش غذا می خواست، اما غذا هنوز حاضر نبود.
پسر کوچولو داد کشید: «من غذا می خواهم.»
احساس کرد عصبانی شده. مامان آمد.
گفت: «من صدای بلندی شنیدم که خیلی عصبانی بود!»
پسرک گفت: «من بودم!»
مامان کنار پسرک نشست و گفت: «عصبانی هستی یا گرسنه؟»
پسر کوچولو با صدای آرام تری گفت: «هردو!»
مامان گفت: «آهان فهمیدم! من هم وقتی
از مدرسه برمی گشتم خیلی گرسنه ام بود!»
پسرک گفت: تو هم داد می زدی؟
مامان خندید و گفت: «بعضی وقت ها!
اما با داد زدن که سیر نمی شدم!»
پسرک گفت: «امّا من الان خیلی گرسنه و کمی هم عصبانی، چون غذا آماده نیست!»
مامان گفت: «پس بقیه اش را بعداً می گویم!»
پسرک گفت: «نه، الان بگو مامان!»
مامان با خنده گفت: «من اوّل چند تا نفس عمیق می کشیدم! این طوری: آآآآه!»
مامان و پسرک از ته دل نفس کشیدند.
بعد مامان گفت: «خب! حالا بیا
سفره را با هم آماده کنیم.
تو هم کمک می کنی؟»
پسرک گفت: «اوووم!
من می توانم بشقاب ها را بیاورم!»
مامان لبخند زد و گفت: «قبوله!»