چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳

مقالات

راه آسمان

  فایلهای مرتبط
راه آسمان

کاپیتان

زنگ که خورد. مثل فنر از جا ‌پریدم تا زودتر از همه به بوفه مدرسه برسم و اوّل صف باشم.

دم در کلاس ‌خوردم به ایلیا.

ایلیا سر خورد و نزدیک بود بیفتد. داد زد: آهای! چی‌کار می‌کنی؟ امّا محمد دستش را ‌گرفت و گفت: حالا طوری نشد. دویدم طرف بوفه و اوّل صف ایستادم.

زنگ ورزش منتظر بودم بچه‌ها مرا به‌عنوان کاپیتان انتخاب کنند. فوتبالم از همه بهتر است. تمام تابستان مدرسه‌ی فوتبال بودم.

امّا بچه‌ها خوششان نمی‌آید و می‌روند آن‌طرف حیاط برای یارکشی ... آن‌ها محمد و عرفان را برای کاپیتانی انتخاب کرده‌اند. حرصم می‌گیرد. می‌خواهم گریه کنم. امّا نمی‌کنم.

می‌دوم طرف کلاس. هنوز چند دقیقه نگذشته که سروکله محمد هم پیدا می‌شود. چیزی نمی‌گوید. کنارم می‌نشیند.

دستش را می‌گذارد روی شانه‌ام و می‌گوید: «این‌طوری حوصله‌ات سر می‌رود. بیا برویم توی تیم من  بازی کن.»

دستش را با عصبانیت کنار می‌زنم. می‌گویم: «خوشم نمی‌آید. همه طرف تو را می‌گیرند.»

محمد می‌گوید: «تو پارسال مرا ندیدی. هیچ‌کس با من دوست نبود. من هم با همه بد بودم.»

به او نگاه می‌کنم: «خوب معجزه شد؟ الان که همه طرف تو را می‌گیرند.»

محمد می‌گوید: «راستش یک‌چیزی خواندم که خیلی مرا تکان داد.» گفتم: «چی؟» گفت: «کتاب زندگی پیامبر اسلام(ص) را دیدم. آنجا یک‌چیز عجیب نوشته بود. یک آیه از قرآن. خدا به پیامبرش(ص) گفته بود اگر تو خوش‌اخلاق نبودی مردم از اطرافت پراکنده می‌شدند. راستش خیلی تعجّب کردم. یعنی حتّی اگر آدمی به‌خوبی پیامبر(ص) هم باشی امّا خوش‌اخلاق نباشی باز هم مردم تو را دوست نخواهند داشت. چند تا آیه‌ی دیگر هم بود. خود خدا از اخلاق پیامبر(ص) تعریف‌های قشنگ کرده بود. حالا ببین ما که پیامبر(ص) هم نیستیم چقدر باید حواسمان به اخلاق و رفتارمان با بقیه باشد!»

بعد کیفش را آورد و درش را باز کرد. دیدم روی بخش داخلی در کیفش با ماژیک نوشته: «خوش‌اخلاقی ریشه‌ی دوستی را محکم می‌کند.گفت: «این هم حرف پیامبر(ص) است. اینجا نوشتم که هر روز که در کیفم را باز می‌کنم این را ببینم و حواسم را جمع کنم که بداخلاق نباشم!»

نمی‌دانستم چه بگویم. محمد گفت: «خوب خوب. بجنب که دیر کنیم مرا هم  به بازی راه نمی‌دهند!»

 


 

 دوستی
1. زهرا
همه‌جا پرچم سیاه زده‌اند. مردم سینه می‌زنند و عزاداری می‌کنند. من دست مامان را می‌گیرم تا گم نشوم. آرام‌آرام همراه جمعیت به‌طرف حرم شما می‌آییم. دو‌ـ سه سال گذشته خانواده‌ی ملیکا از ایران مهمان ما بودند. اوّلش آن‌ها را نمی‌شناختیم. بابا آن‌ها را توی راه دیده بود که خیلی خسته شده‌اند و دعوتشان کرده بود خانه. مامان و من خیلی خوش‌حال بودیم. مامان بهترین غذاهایش را پخت و نوترین ملافه‌ها را برایشان آورد تا بخوابند. می‌گفت آن‌ها مهمان امام حسین(ع)هستند باید ازشان خیلی خوب پذیرایی کنیم. ما با هم خیلی دوست شدیم. پارسال هم ما مهمان آن‌ها شدیم و به ایران رفتیم. امّا امسال آن‌ها نتوانستند بیایند. وارد حرم می‌شویم. یاد ملیکا می‌افتم که حتماً دلش می‌خواست اینجا باشد. به جای او دعا می‌کنم. برای همه‌ی آدم‌ها و همه‌ی موجودات دنیا.

دعا کنم تا با هم دوست باشند و هرجا که هستند خوش‌حال باشند. مخصوصاً ملیکا که می‌دانم دلش اینجاست.

 
2. ملیکا
می‌گویم: «دلم برای زهرا تنگ شده. تمام امسال تلاش کردم تا عربی یاد بگیرم و بتوانم با او بیش‌تر حرف بزنم.»

مامان می‌گوید: «امّا فارسی زهرا هم بهتر شده. اگر همین‌طور پیش بروید دوتا مترجم حسابی می‌شوید!»

می‌گویم: «من که خیلی دوست دارم. راستش هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم بتوانم با یک دختر عراقی دوست شوم» و به عکس دایی محسنم نگاه می‌کنم که توی قاب به ما لبخند می‌زند. دایی محسن در جنگ بین رژیم بعث عراق و ایران شهید شده. مامان نگاه من را می‌بیند. او آن‌قدر از دایی محسن برای من گفته که با اینکه ندیدمش خیلی دوستش دارم. می‌گوید: «من هم هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم با یک خانواده‌ی عراقی دوست شویم. می‌دانی ملیکا؟ من فکر می‌کنم امام حسین(ع) آن‌قدر مهربان بوده که حتی عزاداریش هم باعث دوستی بین آدم‌ها می‌شود.»

 

۱۲۸۹
کلیدواژه (keyword): رشد دانش آموز,راه آسمان,داستان
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.