باد توی گندمزار میچرخید. گندمزار با مترسک حرف میزد: «مترسک عزیز خوبی؟»
مترسک نالید: «آه، نه. خوب نیستم. نمیتوانم بایستم.»
پوشالهای زیر کتش، دانه دانه میافتادند. گندمزار گفت: «پایت درد میکند؟»
با ساقههای گندم پای مترسک را نوازش کرد. مترسک لرزید و گفت: «خستهام. حالم خوش نیست.»
باد آرام جلو آمد و گفت: «سلام رفقا.»
گندمزار جواب باد را داد. مترسک نالید. باد دور مترسک چرخید. مترسک اینور و آنور کج شد. گفت: «نکن باد.حالم خوش نیست. نمیتوانم بایستم.»
باد از او فاصله گرفت. گفت: «بس که یکجا ماندهای.»
مترسک گفت: «ها! نمیدانم چند تا شب و چند تا روز است که همینجا ایستادهام.»
گندمزار گفت: «آخی، حق داری.»
باد گفت: «خب نایست. برو.»
مترسک به باد زل زد: «من مترسکم. با یک پا چهطوری بروم؟!»
گندمزار به باد گفت: «چه حرفها میزنی باد!»
باد گفت: «اگر بخواهی من کمکت میکنم.»
گندمزار گفت: «معلوم است که میخواهد؛ امّا چهطوری؟»
باد چرخی زد. دستی روی سر گندمها کشید و گفت: «تو هم باید کمک کنی.»
گندمزار گفت: «مترسک عزیز عمرش را پای من گذاشته. معلوم است که کمکش میکنم. گردن من حق دارد.»
باد گفت: «شنا کن.»
مترسک گفت: «شنا کنم؟»
گندمزار گفت: «شنا کند؟ اینجا که رودخانه نیست.»
پای مترسک لرزید. مترسک کج شد. باد، مترسک را راست کرد: «من بادم، دنیا را دیدهام. میدانم چه میگویم.»
مترسک نالید. گندمزار گفت: «باد، اینقدر چرخ چرخ نکن. بگو چهکار کند.»
مترسک گفت: «من یک قدم هم راه نرفتهام. چهطوری شنا کنم؟»
باد گفت: «میخواهی شنا کنی یا نه؟ من نمیتوانم خیلی صبر کنم.»
ناگهان چرخید. هوهو کرد و با سرعت توی گندمزار، لابهلای گندمها وزید. ساقههای بلند گندم خوابیدند و بلند شدند. کج شدند و راست شدند و تند و تند موج برداشتند.
باد، مترسک را از خاک کَند. مترسک فریاد زد: «چهکار میکنی باد؟ الان میافتم زمین.»
باد او را روی ساقههای گندم انداخت. زوزه کشید: «شنا کن.»
گندمزار فریاد زد: «وای، چه خوب!»
مترسک نمیدانست چهکار کند. با ساقههای گندم بالا و پایین میرفت. روی آنها چرخ میخورد. باد فریاد زد: «دست و پایت را تکان بده.»
مترسک دستهایش را بالا برد. پایین آورد. عقب کشید. جلو برد و روی سر گندمها کشید. گندمزار فریاد زد: «شنا کن مترسک عزیز. شنا کن.»
مترسک شاد و سبک تمام گندمزار را شنا کرد.
۱۱۷۶
کلیدواژه (keyword):
رشد نوآموز,قصه,