محمد به مدرسه نزدیک شده بود. ازهمان جلوی در مدرسه همه چیز با سالهای قبل متفاوت بود. باید از تونل ضد میکروب(استریل) رد میشد وکفشها و دستهایش را ضدعفونی میکرد. وارد حیاط مدرسه شد. همه بچهها ماسک زده بودند. به راحتی همکلاسیها شناخته نمیشدند. بعضی از دوستانش را ازروی هیکلشان، بعضیها را ازصدایشان شناخت. بچهها در گروههای سه چهار نفره با فاصله در حیاط مدرسه روبهروی هم حلقه زده بودند. از جنب و جوش و دنبال بازیهای سالهای قبل خبری نبود. ناظم مدرسه با دقت مثل پرستارها مواظب بود تا فاصله بین بچهها کم نشود. چه سال تحصیلی عجیبی! نمیشد باور کرد. ویروس خطرناک بسیار کوچکی چهره مدرسه، چهره بچهها و چهره دنیا را عوض کرده بود. قرار گذاشتند در سال جدید تحصیلی، با شیوههای جدیدی تدریس انجام شود. بعضی از درسها را در مدرسه به صورت حضوری و بعضی دیگر را با روش از راه دور و مجازی یاد بگیرند. باد خنک پاییزی وزیدن گرفته بود و دسته دسته ابرهای بارانزا از آسمان مدرسه عبور میکردند. آن روز بچهها به اتفاق معلمها با هم مصمم و یک دل تصمیم گرفتند به هر قیمتی که شده، درس خواندن را ادامه دهند. با یادگیری و مطالعه مضاعف هر طورشده به جنگ ویروس کرونا بروند و شکستش بدهند. محمد در دل آرزو میکرد، خوب درس بخواند و باسواد بشود تا روزی بتواند راههای درمان بیماریهای لاعلاج را کشف کند. او تصمیم خودش را گرفته بود.