«دزد و پلیس» یکی از آثار محمد حمزهزاده از انتشارات مدرسه در سال 1398 است.
این کتاب مناسب دانش آموزان دوره ی اول ابتدایی (اول و دوم و سوم) است. کتاب حاضر با داستانهای سرگرم کننده و خواندنی سعی بر آن دارد تا کودکان را با سبک زندگی سالم و شاد آشنا کند. «دزد و پلیس» یکی ازهفت داستان کتاب است که بانامه ای از طرف عمهباجی به خواهر و برادر دوقلویی شروع میشود که با هم 5 دقیقه اختلاف سنی دارند؛ و داستانها با حضور عمه باجی در خانواده 4 نفره خواهر و برادر دو قلو شکل میگیرد.گفتنی است انسجام و یکنواخت بودن تصویرگریها به قلم پریا لرستانی در کل کتاب باعث شده است هر یک از شخصیتها از ابتدا تا انتهای داستان به وضوح قابل شناسایی باشند.
متن داستان دزد و پلیس:
«داداجی» و «شاباجی»، برادر و خواهر دوقلو هستند.داداجی پنج دقیقه از شاباجی بزرگتر است. برای همین، وقتی آن روز صدای زنگ در را شنیدند، داداجی از جایش تکان نخورد. فقط به شاباجی نگاه کرد. منظورش این بود که شاباجی برود و در را باز کند. شاباجی رفت و گوشی دربازکن را برداشت. از چیزی که دید، تعجب کرد. توی صفحهی دربازکن تصویری، یک مرد را دید که ایستاده بود. مرد یک تکه کاغذ در دست داشت.
شاباجی توی گوشی گفت: «شما کی هستید؟»
مرد توی دوربین نگاه کرد و گفت: «برای شما نامه آوردهام.»
شاباجی زود گوشی را گذاشت و پیش داداجی رفت. داداجی داشت با رایانه، بازی «دزد و پلیس» میکرد. شاباجی گفت: «یک نفر آمده و نامه آورده.»
داداجی بدون اینکه چشم از صفحهی رایانه بردارد، گفت: «خب، برو نامه را بگیر.»
صدای آژیر پلیسبازی، در اتاق پیچیده بود.شاباجی کمی نگران شده بود. گفت: «اما قیافهاش به نامهرسان نمیخورد»
داداجی تعجب کرد. بلند شد و گفت: «الآن کجاست؟»
شاباجی گفت: «فکر میکنم پشت در باشد.»
داداجی باعجله رفت و گوشی را برداشت. به صفحهی تصویر نگاه کرد. مرد، بیحوصله ، ایستاده بود و این پا و آن پا میکرد.
داداجی گفت: «این آقا نامهرسان نیست!»
شاباجی که ترسیده بود، گفت: «پس چرا میگوید نامه آورده؟»
داداجی با صدایی که سعی میکرد محکم باشد، توی گوشی گفت: «کیه؟»
مرد که از شنیدن صدا جا خورده بود، صورتش را به دوربین نزدیک کرد و گفت: «منم باباجان! نامه آوردهام.»
داداجی گفت: «از کجا؟»
مرد نگاهی به کاغذ توی دستش کرد و گفت: «از جی باج آباد!»
شاباجی با خوشحالی گفت: «جانمی جان! نامهی عم باجی است!»
داداجی با اخم گوشی را گذاشت. گفت: «شک دارم!»
دوباره صدای زنگ بلند شد. شاباجی خودش را جمع کرد. داداجی گوشی را برداشت و گفت: «از کجا بفهمیم شما راست میگویید؟»
مرد که معلوم بود ناراحت شده است، گفت: «بگویید پدرتان بیاید دم در.»
داداجی میخواست بگوید: «پدر و مادرمان خانه نیستند.» اما زود حرفش را خورد. گفت: «پدرم دستش بند است. مامانم هم چاقو دستش است و الآن دارد گوشت خُرد میکند؟ خیلی هم عصبانی است!»
مرد داد زد: «در را باز میکنید یا ...»
شاباجی زود گوشی را از دست داداجی گرفت و سر جایش گذاشت. گفت: «من میترسم!»
صدای آژیر پلیس به گوش میرسید. داداجی فکر کرد و گفت: «باید پلیس 110 را خبر کنیم. تو گوشی را بردار و او را سرگرم کن تا من به پلیس زنگ بزنم.»
شاباجی با دستهایی لرزان، گوشی را برداشت و گفت: « صبر کنید! الآن در را باز میکنم!»
چند دقیقه بعد، داداجی و شاباجی پلیس را دیدند که با موتور آمد و دستهای مرد را گرفت.مرد تعجب کرده بود.گفت: «با من چهکار دارید؟»
پلیس گفت: «با این بچهها چهکار داری؟ تو نامهرسان هستی؟»
مرد که حسابی ترسیده بود، نامه را به پلیس داد و گفت: «من نامهرسان نیستم. از جی باج آباد میآمدم. عم باجی نامهای داد که به این نشانی بیاورم.»
پلیس نامه را گرفت و نگاه کرد. بعد، اخم کرد و گفت: «این دیگر چه جور نامهای است؟ این حرفها چه معنی دارد؟»
مرد که زبانش بند آمده بود، گفت: «این نامه به زبان جی جی باجی نوشته شده. فقط خودمان میتوانیم آن را بخوانیم؟»
پلیس حرفهای مرد را باور نکرد. دست او را گرفت و گفت: «شما لطفاً با من به کلانتری بیایید! گمان کنم یک جای کار ایراد دارد. »
داداجی که تا آن موقع ساکت بود، از توی گوشی گفت: «آقای پلیس! من بلدم خط جی جی باجی را بخوانم. اجازه بدهید .»
داداجی زود خودش را به در خانه رساند و کاغذ را از پلیس گرفت. خوب به نوشته نگاه کرد و گفت: «بله، این نامه را عم باجی نوشته. او گفته که سه روز دیگر به خانه ی ما میآید!»
داداجی آنقدر از خواندن نامه خوشحال شد که یادش رفت پلیس و مرد آنجا ایستادهاند. جست زد و در را بست. بعد، همانطور که نامه را در هوا تکان میداد، بهطرف شاباجی دوید. پلیس و مرد که دستبندی آنها را به هم وصل کرده بود، هاج و واج پشت در ماندند.
عمه باجی در نامه چه نوشته بود؟ خط جی جی باجی چه جور خطی است؟ آیا پلیس، مرد بیچاره را آزاد میکند یا نه؟ مامان و بابای بچهها کجا بودند؟ جواب این سؤالها را در قصه ی بعدی «خانهی جی جی باجیها» می توانید بخوانید!
زندگینامه
محمد حمزهزاده، متولد سال 1348 تهران، از هفده سالگی نوشتن برای مجلات را آغاز کرد و در بیست و دو سالگی اولین کتاب خود را که مجموعه قصهای برای نوجوانان بود به چاپ رساند. او سردبیر ی مجلات رشد کودک و نوآموز و دانشآموز را درکارنامه دارد. وی که فارغالتحصیل کارشناسی کارگردانی سینماست، کار در حوزه هنری را با همکاری با دفتر ادبیات و هنر مقاومت شروع کرد. سپس وارد مجله سوره نوجوانان شد و چند سالی بهطور همزمان با سه دفتر رشد، مقاومت و سوره نوجوانان همکاری داشت. از سال 81 دوباره به حوزه آمد و مسئولیت انتشارات سوره مهر را برعهده گرفت.