شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

سایه مهربان

  فایلهای مرتبط
سایه مهربان

پیرمرد کارش تمام شد. زیرانداز کهنه و پاره‌اش را روی زمین انداخت تا استراحت کند؛ امّا نه درختی بود و نه سایه‌ای. خسته‌تر از آن بود که دنبال سایه باشد.

همان‌جا، زیر آفتاب تند دراز کشید. نمی توانست بخوابد. نور خورشید اذیتش می‌کرد.

چشم‌ها را بست. احساس خنکی کرد. انگار آفتاب رفته بود. پیرمرد خوابید.

نفهمید چه‌قدر خوابیده. هرچه بود خستگی از تنش رفته بود. بلند شد.

کسی بالای سرش ایستاده بود. نور خورشید نمی‌گذاشت صـورت مرد را ببیند. فکر کرد راهزن است و می خواهد چیزی از او بدزدد. پرسید: «تو که هستی؟ با من چه کار داری؟»

مرد گفت: «نترس پدر جان. من محمّدم. رسول خدا. نور خورشید اذیتت می کرد. ایستادم تا با سایه‌ی من بتوانی کمی بخوابی.»

پیرمرد از این همه مهربانی شرمنده بود و اشک و عرق از صورتش پایین می‌ریخت.

میلاد پیامبر مهربانی مبارک باد


۱۶۹۴
کلیدواژه (keyword): رشد نوآموز، دوست من سلام، یادداشت سردبیر
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.