شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

شکارچی خرس ندیده

  فایلهای مرتبط
شکارچی خرس ندیده

 در روزگاری که هنوز اینترنت و تلویـزیـون و دوربیـن و عکس اختراع نشده بود، یـک آدم بود که دلش مـی‌خواست شجاع‌ترین شکارچی روستا بشود. می‌خواست شکارچی خرس بشود.

فکر می‌کنید خیلی به شکار رفته بود؟ نه، یک بار هم به شکار نرفته بود، اصلاً هیچ خرسی هم ندیده بود. فقط اسم «شکارچی خرس» را شنیده بود.

یک روز شکارچی خرس ندیده، تصمیم گرفت برود و هر طور شده یک خرس شکار کند. رفت و رفت و رفت. فکر می‌کنید به چه چیزی رسید؟ رسید به یک خرس قهوه‌ای. از او پرسید:

«تو این طرف‌ها خرس ندیده‌ای؟»

خرس قهوه‌ای نگاهی به سرتا پای شکارچی انداخت. فهمید که او خرس‌ها را نمی‌شناسد. گفت: «دیده‌ام.»

شکارچی خوش‌حال، دست‌هایش را به هم زد و گفت: «کجا دیدی؟ کجا؟»

خرس یک طرف را نشان داد و گفت: «برو آن طرف.»

شکارچی خرس ندیده رفت و رفت. هر چه گشت، خرسی ندید. برگشت پیش خرس قهوه‌ای. گفت: «هر چه آن طرف را گشتم خرسی ندیدم، تو دوباره آن را ندیدی؟»

خرس گفت: «دیدم.»

و یک طرف دیگر را به شکارچی نشان داد.

شکارچی رفت و رفت. هر چه گشت، خرسـی ندید. دوباره برگشت پیش خرس قهوه‌ای. گفت: «آن‌طرف را هم گشتم خرسـی نبود، تو دوباره آن را ندیدی؟»

خرس گفت: «دیـدم.» و یک طـرف دیگر را بـه او نشان داد.

شکارچی رفت و رفت و رفت. غروب شد. خسته شد. کوفته شد. یک گوشه نشست. خرس از راه رسید. چشمش به شکارچی افتاد. گفت: «تو یک شکارچی این طرف‌ها ندیدی؟»

شکارچی گفت: «من خودم شکارچی‌ام.»

خرس قهـوه‌ای دست شکارچـی را کشید و گـفت: «زود باش، زود باش فرار‌کن.»

شکارچـی از جا پرید و گفت: «برای چی.»

خرس گـفت: «توی راه یک خرس بزرگ را دیـدم. دنبال یک شکارچی می‌گشت. می‌خواست او را شکار کند.»

شکارچی ترسید، لرزید. اسلحه‌اش را انداخت و پا به فرار گذاشت.

      شکارچی خرس ندیده

۳۸۸۸
کلیدواژه (keyword): رشد نوآموز، قصه،شکارچی
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.