سال قبل دختر کوچولو کلاس اوّل است.
زنگ تفریح یکی از بچهها هُلش داد و به او خندید.
ظهر شد.
دخترک به خانه برگشت.
ناراحت بود.
آرام گفت: «سلام.»
مامان گفت: «من صدای یواشی را شنیدم که خیلی غمگین بود!»
دخترک گفت: «من بودم!»
مامان کنار دخترک نشست و گفت: «چی غمگینت کرده؟ دوست داری دربارهاش حرف بزنیم؟»
دخترک به مامان نگاه کرد و گفت: «خیلی!»
مامان گفت: «بگو!»
دخترک گفت: «یکی توی حیاط هُلم داد. من زمین خوردم. او هم به من خندید.»
مامان گفت: «من هم اگر کسی هُلم بدهد و به من بخندد، خیلی ناراحت میشوم.»
دخترک پرسید: «راست میگویی مامان؟»
مامان گفت: «بله! تازه عصبانی هم میشوم! تو چی؟ عصبانی نیستی؟»
دخترک گفت: «من الان ناراحتم، کمی هم عصبانیام!»
مامان از دخترک پرسید: «آنوقت که زمین خوردی، دردت نیامد؟»
دخترک جواب داد: «خیلی! اما الان خوب شده.»
مامان گفت: «خدا را شکر عزیزم.» و موهای دخترک را ناز کرد.
بعد مامان گفت: «خب! حالا بگو اگر باز هم کسی تو را هل بدهد، چهکار میکنی؟»
دخترک گفت: «اووم! به او میگویم که ناراحت میشوم و دردم میآید.»
مامان پرسید: «همینقدر آرام میگویی؟»
دخترک خندید و گفت: «نه! با صدای بلندِ بلند!»
مامان لبخند زد و گفت: «قبوله!»