شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

با صدای بلند می‌گویم

  فایلهای مرتبط
با صدای بلند می‌گویم

سال قبل دختر کوچولو کلاس اوّل است.

زنگ تفریح یکی از بچه‌ها هُلش داد و به او خندید.

ظهر شد.

دخترک به خانه برگشت.


ناراحت بود.

آرام گفت: «سلام.»

مامان گفت: «من صدای یواشی را شنیدم که خیلی غمگین بود!»

دخترک گفت: «من بودم!»


مامان کنار دخترک نشست و گفت: «چی غمگینت کرده؟ دوست داری درباره‌اش حرف بزنیم؟»

دخترک به مامان نگاه کرد و گفت: «خیلی!»

مامان گفت: «بگو!»


دخترک گفت: «یکی توی حیاط هُلم داد. من زمین خوردم. او هم به من خندید.»

مامان گفت: «من هم اگر کسی هُلم بدهد و به من بخندد، خیلی ناراحت می‌شوم.»

دخترک پرسید: «راست می‌گویی مامان؟»

مامان گفت: «بله! تازه عصبانی هم می‌شوم! تو چی؟ عصبانی نیستی؟»

دخترک گفت: «من الان ناراحتم، کمی هم عصبانی‌ام!»


مامان از دخترک پرسید: «آن‌وقت که زمین خوردی، دردت نیامد؟»

دخترک جواب داد: «خیلی! اما الان خوب شده.»

مامان گفت: «خدا را شکر عزیزم.» و موهای دخترک را ناز کرد.


بعد مامان گفت: «خب! حالا بگو اگر باز هم کسی تو را هل بدهد، چه‌کار می‌کنی؟»

دخترک گفت: «اووم! به او می‌گویم که ناراحت می‌شوم و دردم می‌آید.»

مامان پرسید: «همین‌قدر آرام می‌گویی؟»

دخترک خندید و گفت: «نه! ‌با صدای بلندِ بلند!»

مامان لبخند زد و گفت: «قبوله!»

 

۱۳۵۰
کلیدواژه (keyword): رشد کودک، مثل تو،
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.