• زن میخواست از چاه آب بکشد و به خانه بیاورد. پیامبر(ص) او را دید. به او گفت: «اجازه میدهی کمکت کنم؟»
زن همیشه مَشکش را تا نیمه آب میریخت.
پیامبر(ص) مَشک را پُر کرد. بعد آن را به دوش گرفت و تا درِ خانهی او بُرد.
زن پیامبر(ص) را نمیشناخت، از او تشکّر کرد و وارد خانه شد.
فرزندانِ او به خانه برگشته بودند. به آنها گفت: «مشک سنگین است، بروید آن را به داخل بیاورید.»
بچّهها پرسیدند: «مادر، مشکِ به این سنگینی را چگونه تا اینجا آوردی؟»
زن رسول خدا(ص) را نشان داد و گفت: «آن جوانمرد به من کمک کرد.»
آنها زود پیامبر(ص) را شناختند و به مادرشان گفتند: «او پیامبر خداست.»
• مسلمانان با یهودیان در جنگ بودند. یهودیان داخل قلعه بودند و مسلمانان بیرون قلعه. آذوقهی مسلمانها تمام شده بود؛ ولی یهودیان آذوقهی فراوانی در انبارهای خود داشتند.
یک روز، مسلمانان چوپانـی را دیدند. چوپان به پیامبر(ص) گفت: «من برای مردی یهودی چـوپانی میکنـم که در این قلعه زندگی میکند و دشمن شماست. با گـوسفـندان او چه کـنم؟ میخواهیـد آنها را در اختیار سربازانِ اسلام بگذارم؟»
پیامبر(ص) فرمود: «این گوسفندان امانت هستند. آنها را به صاحبش برگردان.»