بچه اسکیمو / محمد دهریزی
کیفم را برداشتم و راه افتادم. مامان تندتند سفارش کرد:«هانی جان! صبحانهات را بخور، کاپشنت را بپوش، کلاهت را سرت کن، چترت را بردار.»
ولی من کارِ خودم را کردم. از خانه بیرون زدم و در را کیپ کیپ بستم. تر و فرز پریدم تو کوچه و راه افتادم. کوچه پرِ مه بود. وسط کوچه که رسیدم، چشمم به ساختمان نیمهکاره افتاد. سگ سیاه چاق و چلّهای راست ایستاده و سرش را مثل قارچ از وسط کپهی آجرها بیرون آورده بود. با چشمهای گشاد نگاهش کردم. سگ هم بر و بر من را نگاه کرد. من را میگویی دوپا داشتم، دو پای دیگر هم قرض کردم و دِ فرار. دویدم و زنگ خانه را فشار دادم:
• کیه؟
• باز کن مامان، زود باش!
• چی شده؟
• چترم رو بده. فکر کنم لازمم میشه.
در باز شد. رفتم تو و چتر را که به دیوار راهرو آویزان بود، برداشتم. دسته و بدنهاش را وارسی کردم. مثل چتر بردمش بالا، عین عصا آوردمش پایین. هی باز و بستهاش کردم و همانجا کمی وول زدم تا وقت بگذرد. بعد چتر به دست، از خانه زدم بیرون و در را بستم. یواشیواش راه افتادم. یک چشمم به کوچه بود و چشم دیگرم دنبال سگ. وسط کوچه که رسیدم، سگ سیاه را دیدم. همانطور ایستاده، آنجا بود. دویدم و زنگ خانه را فشار دادم:
• کیه؟
• باز کن مامان، زود باش!
• چی شده؟
• میشه شال وکلاهم رو ببرم؟
در باز شد. رفتم تو. کلاهم را از روی چوبلباسی برداشتم و سرم گذاشتم. لبههای کلاه را تا زیر گوشم پایین کشیدم. شالم را دور گردنم پیچ دادم. سر کوتاهش را کشیدم جلوی دهان و دماغم و دم درازش را پرت کردم پشت سرم. از خانه بیرون زدم و در را بستم. راه افتادم. از لای شال و کلاه به کپهی آجر نگاهی کردم. سگ سیاه از جایش جم نخورده بود. دویدم و زنگ خانه را فشار دادم:
• کیه؟
• باز کن مامان، زود باش!
• چی شده؟
• همین الآن فهمیدم که هوا سرده. اون کاپشن و...
در باز شد. رفتم تو. مامان با اخم و تخم کاپشن را داد دستم. بَرش داشتم. اوّل دست راستم را توی آستین کردم. بعد دست چپم را توی آستین دیگر. زیپش را یواشیواش بالا کشیدم و دوباره پایین آوردم و باز بالا بردم. اوّلین باری بود که از صدای زیپ خوشم میآمد. زیپبازی که تمام شد، برگشتم که بروم. توی شیشهی در، بچه اسکیمویی را دیدم که با کاپشن و کلاه و چتر و شالگردن داشت میرفت مدرسه. خندهام گرفت؛ امّا از ترس جیک نزدم. در را بستم و راه افتادم. وسط کوچه سگ سیاه منتظرم بود. دویدم و زنگ خانه را فشار دادم:
• کیه؟
• باز کن مامان، زود باش!
• چی شده؟
• گفتی صبحانه آماده است؟
در باز شد. رفتم با کاپشن و کلاه و شال دولا شدم و مثل کدو تنبل نشستم کنار سفره. همینطور که الکی دهانم را میجنباندم، یک دفعه فکری به سرم زد. فوری دو تا نان لواش کامل را روی هم پهن کردم. یک تکّهی بزرگ پنیر، یک قالب کره، یک مشت مغز گردو، سه چهار قاشق مربای هویج را روی لواشها ریختم و با قاشق همه را قاتی کردم. بعد لواشها را لوله کردم و به زور توی کیفم چپاندم. مثل فنر از جا پریدم و با خیال راحتپا گذاشتم تو کوچه و رفتم طرف آقاسگه. به ساختمان نیمهکاره که رسیدم، لقمهی گندهی صبحانه را از کیفم درآوردم و از همانجا پرت کردم جلوی سگ. لقمه تو هوا چرخ خورد و چرخ خورد و تلپی خورد به کلهی سگ؛ امّا سگ از جایش جم نخورد. جلوتر رفتم و یک دقیقهای همینطور صاف تو چشمهای سگ نگاه کردم. به جای سگ، یک فرغون را دیدم که سیخ ایستاده داخل آجرها و نگاهم میکند!
با شال و کلاه کلفت و کاپشن پف کرده، یک دفعه حس کردم گرمم شده! داشتم میپختم امّا دیر شدهبود و نمیتوانستم برگردم و لباسهایم را کم کنم، تازه مامان چه میگفت؟ با کیف پر از کتاب و چتر آویزان، مثل یک بچه اسکیمو، پا تند کردم و رفتم طرف مدرسه.
پینوکیو / سعیده موسوی زاده
به عکسم که در آینه زل زدم
به او گفتم از پیش رویم برو
مرا بیش از اینها خجالت نده
دماغت شده مثل پینوکیو
دماغت دراز است، مثل هویج
چرا گفتهای باز صد تا دروغ؟
برو بچه، خوردی سرم را برو!
شلوغی شلوغی شلوغی شلوغ
دروغی نگو، باز کاری نکن
که مشت تو را ای کلک، وا کنم
بگو باید امروز از بینمان
خودم یا تو را باز دعوا کنم؟
دلیل منطقی! ، از کتاب حکایتهای نصرالدین / انتخاب و بازنویسی: مریم اسلامی
نصرالدین خرش را گم کرده بود، راه میرفت و شکر خدا میگفت.
یکی پرسید:«خرت را گم کردهای، دیگر چرا شکر خدا میگویی؟»
گفت:«برای اینکه خودم بر آن ننشسته بودم، وگرنه من هم با آن گم شده بودم.»
جدول غلط یاب! / محمدمهدی رنجبر
کاربر گرامی، جهت مشاهدهی «جدول غلط یاب» به فایل PDF پایین همین صفحه مراجعه کنید.