هنرستان مجازی
ماییم که در امنترین جای مجازی
محفوظ از آفات و بلایای مجازی
با دانلود یک مدرسه، یعنی هنرستان
نزدیک به دریاچه و صحرای مجازی
رفتیم به آموختن علم و مهارت
از هندسه تا حرفه و املای مجازی
یک روز مدیریت و تاریخ معاصر
یک زنگ فقط خواندن انشای مجازی
رایانه و فیزیک و زبان یاد گرفتیم
با رشتهای از فن و هنرهای مجازی
با کوشش و جدیتِ خود در کرونا هم
هرچند که با شیوه و مبنای مجازی
از مدرسه و علم و هنر باز نماندیم
پرفایده رفتیم به دنیای مجازی
آوردهاند که:
مردی، مردی را دید که با زحمت فراوان باغچه سفت و سختی را بیل میزد و با کلنگ میکند. آمد کنار او ایستاد و پس از هر کلنگی که مرد میزد، یک باریکلا و یک خداقوت میگفت. آخر سر که کار شخمزدن باغچه تمام شد، به آن مرد گفت: «باید دستمزدت را با من نصف کنی که اگر باریکلاها و خداقوتهای من نبود، کارت نیمهکاره میماند!»
آوردهاند که:
دو نفر را دیدند که یکی با کلنگ چاله میکند و آن دیگری چاله را با بیل پر میکرد. صاحبدلی که از آنجا میگذشت، تعجب کرد، پرسید: «علت این کار بیهوده چیست؟» یکی از آن دو گفت: «ما سه نفریم؛ یکی چاله میکند، یکی لوله در چاله کار میگذارد، دیگری هم چاله را پر میکند. امروز آن که لوله کار میگذارد نیامده است و ما داریم کار خودمان را انجام میدهیم! شاید او دلش بخواهد ده روز نیاید، ما که نمیتوانیم بیکار بنشینیم!»
کشکت را بساب!
وقتی کرونا آمد و مدرسهها نیمهتعطیل شدند و محصلها در قرنطینه نشستند، روزی مادر کیومرث به او غر زد که: «بچه جان! بیکار ننشین. کشک در کشکسابی بریز، بساب که عاطل و باطل نباشی.» کیومرث رفت و کشک در کشکسابی ریخت و با دو چوب کار ساییدن را شروع کرد. چون دقیقهای گذشت، خستگی و بیحالی سراغش آمد. فکری به سرش زد. رفت تنها بزشان را فروخت و یک کشکساب برقی خرید تا کارش راحتتر شود. مادرش تا فهمید، فریاد کشید که: «آن بز، شیر و پنیر و ماست سفره ما بود. حالا بی بز چگونه زندگی کنیم؟»
کیومرث گفت: «کشک میساییم و به در و همسایه میفروشیم، که این بهترین کارآفرینی است و درآمد خوبی هم دارد».
او رفت، کشک قسطی زیادی خرید و آنها را سایید و در شیشههایی که نسیه خریده بود ریخت. تا خواست ببرد بفروشد، یکی کشک چینی آورد که به نصف قیمت میفروخت. این شد که کشکهای کیومرث روی دستش باد کردند. از آن تاریخ، هر وقت کیومرث درباره موضوعی نظر میداد، مادرش به طعنه میگفت: «تو برو بنشین کشکت را بساب.»از همان وقت این جمله سر زبانها افتاد و ضربالمثل شد!