شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

پرستار کوچک

پرستار کوچک

مامانهزارپا گفت: «آخ بچّهها! امروز مریضم. همه جایم درد میکند. حالم اصلاً خوب نیست. خودتان بروید غذا پیدا کنید.»

بچّهها یکعالم برگ تازه جمع کردند. برگها را تا لانهشان کول کردند. یکدفعه یکی گفت: «پس پاپو کو؟ به جای کار رفته خوابیده؟»

یکی گفت: «برویم پاهایش را دوتا دوتا به هم گره بزنیم؟»

یکی گفت: «او را پاپو تَنبَلو صدا کنیم؟»

بچّهها پیش مامان رفتند تا شکایت کنند. دیدند پاپو خوابیده. یکی گفت: «دیدید گفتم؟»

مامان خندید و گفت: «پاپو حسابی از من پرستاری کرده. خیلی برای من زحمت کشیده تا حالم خوب شود. همهی پاهایم را یکییکی مالش داده. خیلی خسته شده، برای همین خوابیده»

یکی گفت: «وای! پس پاپو تَنبَلو صدایش نکنیم؟»

پاپو از خواب پرید و پرسید: «ها؟ چی گفتی؟» همه خندیدند.

مامانهزارپا هم خندید. انگار حالش بهتر شده بود.

 

 

۱۲۶۲
کلیدواژه (keyword): رشد کودک، یادگاری
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.