مامانهزارپا
گفت: «آخ بچّهها! امروز مریضم. همه
جایم درد میکند. حالم اصلاً خوب نیست.
خودتان بروید غذا پیدا کنید.»
بچّهها یکعالم
برگ تازه جمع کردند. برگها
را تا لانهشان کول کردند. یکدفعه
یکی گفت: «پس پاپو کو؟ به جای کار رفته خوابیده؟»
یکی گفت: «برویم پاهایش را دوتا دوتا به هم گره بزنیم؟»
یکی گفت: «او را پاپو تَنبَلو صدا کنیم؟»
بچّهها پیش
مامان رفتند تا شکایت کنند. دیدند پاپو خوابیده. یکی
گفت: «دیدید گفتم؟»
مامان
خندید و گفت: «پاپو حسابی از من پرستاری کرده. خیلی برای من زحمت کشیده تا حالم
خوب شود. همهی پاهایم را یکییکی
مالش داده. خیلی خسته شده، برای همین خوابیده»
یکی گفت: «وای! پس پاپو تَنبَلو صدایش نکنیم؟»
پاپو از خواب پرید و پرسید: «ها؟ چی گفتی؟» همه خندیدند.
مامانهزارپا
هم خندید. انگار حالش بهتر شده بود.