یک بادکنک بود، شکمو و مَغرور. یک روز کنار درختی خوابیده
بود. یکهو بادِ بازیگوش آمد.
از برگهای
زردِ درخت پرسید: «میآیید
روی زمین خِشخِشبازی؟»
برگهای
زرد گفتند: «آره، از بس روی شاخه نشستیم، خسته شدیم!
خیلی وقت است که هیچجا
نرفتهایم!»
یکهو بادکنک از خواب پرید و داد زد: «بازی بی بازی! میخواهم
بخوابم. من زورم بیشتر است، هر چه من بگویم.» بعد پرید و باد را قورت داد. گنده
شد. نشست کنار درخت. برگها
غصه خوردند.
یک مورچه آمد. به بادکنک گفت: «برو کنار رَد شوم!»
بادکنک گفت: «نمیروم!
هر چه من بگویم! هرکی زورش بیشتر است!»
مورچه عصبانی شد. بادکنک را گاز گرفت.
بادکنک سوراخ شد. باد آزاد شد. رفت دنبال بازی.
بادکنک خجالت کشید. یواشکی و فِسفِس
رفت بیمارستان تا سوراخش را چسب بزنند. او تصمیم گرفت دیگر الکی باد نکند.