شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

یک گاز کوچولو

  فایلهای مرتبط
یک گاز کوچولو

یک بادکنک بود، شکمو و مَغرور. یک روز کنار درختی خوابیده بود. یکهو بادِ بازیگوش آمد.

از برگهای زردِ درخت پرسید: «میآیید روی زمین خِشخِشبازی‌‌؟»

برگهای زرد گفتند: «آره، از بس روی شاخه نشستیم، خسته شدیم!

خیلی وقت است که هیچجا نرفتهایم!»

یکهو بادکنک از خواب پرید و داد زد: «بازی بی بازی! میخواهم بخوابم. من زورم بیشتر است، هر چه من بگویم.» بعد پرید و باد را قورت داد. گنده شد. نشست کنار درخت. برگها غصه خوردند.

یک مورچه آمد. به بادکنک گفت: «برو کنار رَد شوم!»

بادکنک گفت: «نمیروم! هر چه من بگویم! هرکی زورش بیشتر است!»

مورچه عصبانی شد. بادکنک را گاز گرفت.

بادکنک سوراخ شد. باد آزاد شد. رفت دنبال بازی.

بادکنک خجالت کشید. یواشکی و فِسفِس رفت بیمارستان تا سوراخش را چسب بزنند. او تصمیم گرفت دیگر الکی باد نکند.

 

 

 

۱۰۶۱
کلیدواژه (keyword): رشد کودک، قصه
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.