پروانه تشنهاش
بـود. آمـد سرِ چشمه آب بخورد که یکدفعه
عکسِ خودش را در آب دید. داد زد: «های... وای... گلِ سرم افتاده توی آب.»
قورباغه که روی سنگی نشسته بود، گفت: «گل سر؟»
پروانه گفت: «بله. یـک گلِ سر قرمـز. امروز زدم به موهایم؛
ولی حالا نیست. افتاده توی آب. های... وای...»
و زد زیـر گریـه. همه دورِ او جمـع شدند و گفتند: «گریه
نکن. پیدا میشود.»
پروانـه با گریـه گفت: «افتاده توی آب. چهطـوری
پیدا میشود؟»
قورباغـه خندیـد و گفت: «یک بپَر، دو بپَر، سه بپَر میکنم،
گل سر را پیدا میکنم.»
و روی برگ، سهتا
پرید و شیرجه زد توی آب چشمه.
قورباغه کمی بعد، از آب
بالا آمد. با چی؟ با گلِ سر؟ نه. با یک لنگه کفش.
سنجاب قهوهای
با خوشحالی فـریاد زد: «وای، لنگه کفش
من! هفتهی قبل گمش کرده بودم.»
پروانه جیغ زد: «های... وای... پس گل سرِ قرمزم کو؟»
قورباغه گفت: «یک بپر، دو بپر، سه بپر میکنم،
گلِ سر را پیدا میکنم.» و سـه تـا پرید
و رفت توی آب. کمی بعد بالا آمد. این دفعه با چـی؟ با یک لیوان. خرگوش گفت: «لیوانِ
من! دیروز گمش کرده بودم.»
پـروانه باز هـم زد زیر گریه و قورباغه دوباره بپربپر کـرد
و دوبـاره و دوبـاره رفت توی آب و هر بار با یک چیز بالا آمد. یک دمپایی، مدادرنگی،
گوشــواره و...
صـدای گـریهی
پروانه، بلند و بلندتر شد.
در همین موقـع لاکپشتی
سـرش را ازآب بیرون آورد و گفـت: «چـهخـبراست؟
چهقدر سر و صدا مـیکنید؟»
همه با تعجّب به او نگاه کردند. لاک پشت گفت: «چرا اینطوری
به من نگاه میکنید؟»
و به عکس خودش در آب چشمه نگاه کرد و زد زیرِ خنده: «هـاهـاهـا.
این خالِ قرمز را روی دماغِ من ببینید. این از کجا آمد؟ هاهاها...»
پروانه جیغ زد: «پیدا شد. ایـن گـلِ سر مـن است.» و زود پرید
و گلِ سر را از روی دماغِ لاک پشت برداشت. لاک پشت گفت: «چی شد؟»
قـورباغه گفـت: «هیچی. چشـمه تمیـز شد. برو راحت بخواب.»
پـروانه خـندید و به هوا پرید.