«سین.قاف»، سنجاققفلی
معمولی نیست. او روانشناس
اشیا و چیزهاست. هر کسی گیر بیفتد تماس میگیرد
تا او برود و کمکش کند. معمولا لباسهای
پاره، کیفهای خراب، پیراهنهای
بی دکمه با سین.قاف تماس میگیرند.
«طلایی» سنجاققفلی
کوچولو، دستیار اوست. سـین.قاف، دایی طلایی اسـت.
پیرمرد، تپلی بود. یک ساعت بود که تازه به خواب رفته بود.
هر نفسی که میکشید تختخواب
بالا میرفت، پایین میآمد.
نور از پنچره افتاده بود روی شکم قلمبهاش.
سین.قاف و طلایی روی میلپردهی
اتاق نشسته بودند. پچپچی
حرف میزدند تا پیرمرد بیدار نشود.
نور خورشید به طرف گردن پیرمرد حرکت میکرد.
سین.قاف به خودش گفت: «راستی چه کسی زنگ زد بیاییم اینجا؟»
همان لحظه صدای جیغ و داد طلایی از گردالی پایین بدنش بالا
زد.
میلپرده
داشت تکان تکان میخورد و طلایی و سین.قاف ترسیده بودند. سین.قاف داد کشید:
یاهاهاهای ... واهاهاهای... زلزله ه ه ه ه
زلزله بند آمد و میلپرده
صدایش را نازک کرد و با خنده گفت: «اِهِن. ای روانشناس
نازک نارنجی.»
طلایی قفلش را سفت کرد و کلاهش را محکم کشید روی کلّهاش
و گفت: «تو سقف بالای سرت بلرزد نمیترسی؟»
سین.قاف گفت: «آهان خوشم آمد. پس تو بودی تماس گرفتی میلپردهی
زلزله؟»
میلپرده
گفت: «اِهن، خواستم یک تکانی بخورم سرحال شوید. فکر نمیکردم
بترسید.»
طلایی کلاهش را صاف کرد و گفت: «نگفتی با جیغ و داد ما این
پیرمرد بیچاره از خواب میپرد؟»
سین.قاف گفت: «اصل مطلب را بگو کارمان را بکنیم و برویم.»
میلپرده
صدای کُلفتش را نازکتر
کرد و گفت: «دو تا پرده از من آویزانند. اِهن، همین زیر خودتان.»
سین.قاف شنلش را انداخت پشتش و گفت: «آهان خوشم آمد. لابد
پردهها نمیخواهند
به هم بچسبند.»
میلپرده
با غصّه گفت: «این پیرمرد مریض است.
اِهن، دوا خورده خوابیده. اگر نور بخورد به صورت پیرمرد، بیچاره بیدار میشود.
هر چه میگویم به هم وصل شوید
گوش نمیکنند.»
همان لحظه سین.قاف موشکی روی پردهی
راست رفت. طلایی هم تیزکی روی پردهی
چپ. میلپرده هم از وسط خم شد.
پردهها به هم نزدیک شدند. سین.قاف
باز شد و بسته شد. طلایی هم باز شد و بسته شد. پردهها
به هم چسبیدند.
سین.قاف گفت: «به این کار شما میگویند
وسواس، پردهها.»
طلایی گفت: «همیشه که نمیشود
خوشگل و مرتّب وایشان فیشان باشیم.»
سین.قاف گفت: «مثل باغبانی که پاهایش خاکی میشوند،
پس درختها را ول کند؟»
طلایی گفت: «مثل مکانیکی که دستهایش
روغنی میشوند، پس ماشینها
را ول کند؟»
پردهی
راستی به پردهی چپی گفت: «چه دلم
برایت تنگ شده بود وسواسی من.»
پردهی
چپی هم گفت: «من هم دلم برایت تنگ شده بود ایشان فیشانی
من.»
سین.قاف و طلایی که خیالشان راحت شد، باز شدند و بسته شدند و از پردهها
جدا شدند و خداحافظی کردند.
پیرمرد تپلی هم چرخید به طرف پنجره و شکم قلمبهاش
افتاد روی تختخواب. تختخواب
دوباره با خُروپف پیرمرد بالا رفت
و پایین آمد.
بالا رفت و پایین آمد.
بالا رفت و...