- ابوهاشم یکی از یاران امام حسن عسکری(ع) بود. حاکم آن زمان دستور داده بود با همه یاران امام، بدرفتاری کنند. او را هم به زندان انداخته بود.
یک روز، او پنهانی پیامی به امام فرستاد و گفت: «در زندان ما را بسیار آزار میدهند.»
امام نامهای برای او فرستاد و در آن نوشت: «ناراحت نباش؛ تو امروز تا ظهر آزاد میشوی و نمازت را در خانه میخوانی.»
هنوز ظهر نشده بود، که او از زندان آزاد شد و به خانهاش رفت.
تازه به خانه رسیده بود که کسی در زد و کیسهای پول همراه یک نامه به او داد. سکّهها را امام برای او فرستاده بود و در نامه نوشته بود: «اگر به پول بیشتری نیاز داشتی، بگو و خجالت نکش.»
ابوهاشم به آن پولها نیاز داشت. او مدّت زیادی در زندان بود و نتوانسته بود کار کند.
- صالح، افسری بسیار خشن و بداخلاق بود. یک روز خلیفه او را صدا زد و گفت: «حسن بن علی را به زندان بینداز و هرچه میتوانی آزارش بده.»
صالح خندید و گفت: «خیالتان راحت باشد. من دو نفر از بدترین و بیادبترین سربازها را به نگهبانی او میگذارم.»
چند روز گذشت. صالح سری به زندان زد تا ببیند چه خبر است؛ امّا خیلی تعجّب کرد. آن دو سرباز، در حال نماز خواندن بودند.
به آنها گفت: «این مرد، دشمن خلیفه است. قرار است او را آزار بدهید. آن وقت دارید با او نماز میخوانید؟»
آنها گفتند: «او بسیار بیآزار است. روزها، روزه میگیرد و شبها تا صبح نماز، دعا و قرآن میخواند. ما با او بدرفتاری کردیم؛ امّا او با ما مهربانی کرد. ما او را آزار دادیم؛ امّا او حتّی حرفِ بد هم به ما نزد. او هرگز عصبانی نمیشود. ما نمی توانیم به او بیاحترامی کنیم.»