خوشنشین
شنیدم که یک خوشنشین در زِلاند
فقط در اتاقش مگس میپراند
نه با ارهای، تختهای میبرید
نه اطرافِ سمبادهای میسُرید
ندیدند چکش بگیرد به دست
نه با تیشهای هیزمی میشکست
پدر مادر از صبح در حال پند
که ای بهتر از بهترین حبهقند
مهارت بیاموز و قدری هنر
که روزی به کار آیدت ای پسر
پسر پنبه در گوش خود میچپاند
فقط در اتاقش مگس میپراند
گذشت این زمان تا سفر ساز کرد
به اقصای رُم رفتن آغاز کرد
در آنجا یکی جیب او را دراند
چنان بد که یک سکه هم جا نماند
به جز ضعف در جسم و جانش نبود
فلافلخوری در توانش نبود
تنش ناتوان، معده پرغار و غور
دهانش از انواع سمبوسه دور
به ناچار دنبال یک کار رفت
گرفتار و نالان به بازار رفت
بگردید تا کار پیدا کند
که دلضعفهاش را مداوا کند
همه حرفه از آن پسر خواستند
از او فوت و فن در هنر خواستند
که از کار و دانش چه داری بگو
اگر ر تکاپوی کاری بگو
پسر گفت از حرفه آغشتهام
مگس میپرانم، در این رشتهام
چنان میپرانم که حیرت کنید
که بی وِزوِزش استراحت کنید
نمد مال و آهنگر و کوزهگر
همه خنده بر لب که ای گلپسر:
مگسکش کجا با هنر یار شد
مگس راندن اصلاً مگر کار شد
مهارت بیاموز تا میشود
جهان سمت فن و هنر میرود
پسر خسته از یللی، تللی
همانجا گریزان شد از تنبلی
به شهرش که برگشت با جان و سر
فقط رفت دنبال فن و هنر
امروز صبح مریم زنگ زد به مهشید که: «ساعت چهار عصر بیا بریم سمینار روانشناسی تنبلی.»
مهشید گفت: «چه عالی! چه مباحثی مطرح میشه؟»
مریم گفت: «برنامهریزی، هدفگذاری و از این موضوعها.»
مهشید احساسات مثبتش را ابراز کرد و گفت: « خیلی خوبه! حتماً مییام.»
عصر که شد، مهشید نگاهی به ساعت کرد. تنبلیاش آمد برود. پتو را کشید رویش و تخت خوابید.
ماسک، حالا نه
بابای من، هرچند بهترین بابای دنیاست و تابستانها کولر را خاموش نمیکند، اما خلق و خوهای خاصی دارد. مثلاً رفته برای ما ماسک خریده، اما هروقت میخواهیم بزنیم، میگوید: «بگذارید برای مواقع مهم!»
نمیدانم چه موقعهایی مواقع مهم است! لابد وقتی کرونا گرفتیم! بچه هم که بودم، برایم یک اسباب بازی باطریدار میخرید، اما تا روشنش میکردم، میگفت خاموشش کن! باطریاش تمام میشود.
او هر وقت سرفه میکند، برای ما بهطور مفصل توضیح میدهد که قبل از کرونا سرفه داشته و این سرفهها ربطی به کووید19 ندارد. هرچه هم میگوییم میدانیم، دوباره توضیح میدهد.
چند روز پیش که داشت فیشها، قبضها و کاغذهای قدیمی را پاکسازی میکرد، در حالیکه برگهای دستش بود، آمد و یک پسگردنی محکم به من زد. وقتی علتش را پرسیدم، کارنامه چهار سال پیشم را نشانم داد و گفت: «یادم نمییاد به خاطر این نمره ریاضی کتکت زده باشم!»
او فکر میکند بین ما فقط خواهرم درسخوان است. به همین خاطر، هفت ساعت قبل از اینکه کلاس او از طریق سامانه «شاد» شروع شود، به ما میگوید نباید به گوشیهایتان نزدیک بشوید، مبادا اینترنت ضعیف شود و خواهرتان نتواند درس بخواند! هرچه هم میگوییم گوشی به دستداشتن به معنی در اینترنتبودن نیست، باباجان قبول نمیکند و اگر گوشی در دستمان ببیند، عصبانی میشود.
لوبیای سحرآمیز
روزی همه هنرجویان در کارگاه مشغول طراحی یک سیستم الکترونیکی بودند، اما محسن چند شاخه رسم میکرد، آنها را به شاخههای دیگر میرساند و در رویایش غرق میشد؛ رویای گرانبهاترین خودرو، یک خانه ویلایی زیبا در بهترینجا و کارتبانکی پراز پول!
او از هنرجویان خوب هنرستان بود و ششدانگ حواسش به درس و مهارتآموزی جمع، تا روزی که پسرخالهاش بیخ گوشش زمزمه کرد: «الان توی همین شهر کلی هنرجو داریم که همرشته تو هستند. تازه، اگر هم فردا بتوانی برای خودت کسب و کاری جور کنی، باید یک عمر بدوی تا موتورسیکلتی شلخته بخری. یک شرکت سراغ دارم ماه. از همین الان استخدامت میکند. فقط باید زیرشاخه برایش جذب کنی. اگر زرنگ باشی، سال دیگر این موقع سوار مازراتی داری میروی شمال، ویلای خودت؛ یعنی راه صدساله را یکشبه رفتهای!»
حواس محسن از همان روز پرت شاخه و زیرشاخههای یک شرکت هرمی شد و او به جای طراحی سیستمهای الکترونیکی، فقط شاخه ترسیم میکرد و کنارش خودروی «فول آپشن» و ویلای «لاکچری». اما نهتنها آنها را به دست نیاورد، بلکه در این راه گوشیاش را هم از دست داد.
مدتی بعد، دوباره داشت جذب درس میشد که یکی دیگر آمد بیخ گوشش زمزمه کرد: «اگر میخواهی آیندهات تأمین باشد، بیا توی یک «بیزنس جدید». دوسال پیش هزارتومان بوده، حالا شده سی هزارتومن. پول درو میکنی. کار برق خطرناک است. تو را میگیرد و خشکت میکند!
محسن هم بدون اینکه با کسی مشورت کند و بداند این بیزنس چیست، دار و ندارش را در این راه خرج کرد و دوباره، جای درسخواندن، رفت به رویای ثروت و زندگی آنچنانی! آخرش هم هیچ چیز جز حسرت نصیبش نشد.
حالا هم یکی آمده است به او لوبیای سحرآمیز بفروشد و محسن به این در و آن در میزند تا پولش را جور کند.