یک روز خاله بنفشه آش گوشت میپخت. سرِ ظهر زیردیگش را خاموش کرد و آن را در سایه گذاشت. با خودش گفت: «تنهایی آش خوردن که مزه نمیدهد! بروم چندتا کاسه بیاورم برای همسایهها هم بریزم.»
همین که برگشت، دید آش با جایش نیست که نیست! اینطرف را نگاه کرد، نبود. آنطرف را نگاه کرد، نبود.
یکدفعه صدایی شنید. توی حیاط را دید. یک دیگ که هفت تا دُم داشت و یکعالمه دست و پا، داشت میدوید و میخورد به در و دیوار. خاله بنفشه جیغ زد: «آهای دیگبهسر! صبر کن ببینم.»
اما آن که دیگبهسر نبود. هفت تا بچّهی رنگبهرنگِ ننهگربه بودند. خاله بنفشه ملاقهاش را تکان داد و گفت: «دیگ را کجا بردید؟ آش من را خوردید؟»
ننهگربه رسید سر دیوار حیاط. بچّهگربهها دور خاله بنفشه چرخیدند.
یکیشان گفت: «میو! میو! خاله جان! داشتیم دیگت را پَس میآوردیم.»
یکیشان با سبیل آویزان گفت: «میو! میو! خاله جان! مگر آش را برای ما نگذاشته بودی توی سایه؟»
ننهگربه پائین پرید. یک جیغ میویی کشید و سیخسیخکی نگاهشان کرد.
خاله بنفشه دلش سوخت. تندی ملاقهاش را پشتش قایم کرد و گفت: «کی بخورَد بهتر از شما خاله جان؟ نوش جان! نوش جان!»
بچّهگربهها نفس راحتی کشیدند. یکیشان گفت: «میو! میو! خاله جان! باز هم آش میپزی برایمان؟»
ننهگربه با خجالت به خاله بنفشه نگاه کرد، امّا او با لبخند گفت: «فردا باز هم برایتان میپزم.»