لاکپشت کوچولو به طرف خانه میرفت که روی زمین یک آینه پیدا کرد.
ـ چهقدر برق میزند!
آینه را برداشت و به آن نگاه کرد. چه دید؟ عکس خودش را.
ـ این منم بهبه، چه سری! چه لاکی! چه دمی! عجب پایی!
لاکپشت آینه را با یک دستش گرفت و همانطور که به خـودش نگـاه مـیکرد دوباره به راه افتاد.
رفت و رفت تا به خرگوشی رسید. خرگوش گفت: «چه داری؟ بگذار من هم ببینم.»
لاکپشت آنقدر محو تماشای خودش بود که صدای خرگوش را نشنید.
خرگوش گفت: «مگر دوستِ تو نیستم. بگذار ببینم.»
لاکپشت سرش را بالا آورد؛ امّا جوابی نداد و دوباره به آینه خیره شد.
ـ چه سری! چه لاکی! چه دمی! عجب پایی!
و به رفتن ادامه داد.
کمی جلوتر سنجابی از راه رسید و گفت: «چه داری؟ بگذار من هم ببینم.»
لاک پشت به او نگاه کرد؛ امّا دوباره به عکس خودش در آینه خیره شد.
ـ چه سری! چه لاکی! چه دمی! عجب...
آنقدر سرش توی آینه بود که پایش به سنگی گرفت ومعلق زد و غِل خورد و غِل خورد و چه شد؟ لاکپشت در یک چالهی عمیق افتاد.
ـ های... وای...