شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

لاک‌پشت و آینه

لاک‌پشت و آینه

لاک‌پشت کوچولو به طرف خانه می‌رفت که روی زمین یک آینه پیدا کرد.


ـ چه‌قدر برق می‌زند!


آینه را برداشت و به آن نگاه کرد. چه دید؟ عکس خودش را.


ـ این منم به‌به، چه سری! چه لاکی! چه دمی! عجب پایی!


لاک‌پشت آینه را با یک دستش گرفت و همان‌طور که به خـودش نگـاه مـی‌کرد دوباره  به راه افتاد.


رفت و رفت تا به خرگوشی رسید. خرگوش گفت: «چه داری؟ بگذار من هم ببینم.»


لاک‌پشت آن‌قدر محو تماشای خودش بود که صدای خرگوش را نشنید.


خرگوش گفت: «مگر دوستِ تو نیستم. بگذار ببینم.»


لاک‌پشت سرش را بالا آورد؛ امّا جوابی نداد و دوباره به آینه خیره شد.


ـ چه سری! چه لاکی! چه دمی! عجب پایی!


و به رفتن ادامه داد.


کمی جلوتر سنجابی از راه رسید و گفت: «چه داری؟ بگذار من هم ببینم.»


لاک پشت به او نگاه کرد؛ امّا دوباره  به عکس خودش در آینه خیره شد.


ـ چه سری! چه لاکی! چه دمی! عجب...


آن‌قدر سرش توی آینه بود که پایش به سنگی گرفت ومعلق زد و غِل خورد و غِل خورد و چه شد؟ لاک‌پشت در یک چاله‌ی عمیق افتاد.


ـ های... وای...

۲۹۷۵
کلیدواژه (keyword): رشد نوآموز، قصه،
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.