میگویند روزی جوان خارکنی به حضرت عیسی(ع) گفت: «من میخواهم با دختر پادشاه ازدواج کنم؛ امّا پادشاه مخالف است. او از من خواسته جعبهای پُر از جواهر برایش ببرم؛ ولی من مردی فقیرم.»
حضرت عیسی(ع) جعبهای پر از سنگ به جوان داد و روی آن دست کشید. ناگهان همـهی سنگها به جواهراتی گرانبها تبدیل شدند. جـوان جواهرات را برای پادشاه بُرد و با دختر او ازدواج کرد.
چند وقت بعد شاه از دنیا رفت و جوان پادشاه شد. یک روز، جوان دوباره حضرت عیسـی(ع) را دید. آن حضرت زیر درختی نشسته بود و نانِ خالی میخورد. جوان گفت: «ای پیامبـر خـدا، تو که مـیتوانی همهی سنگها را به جواهر تبدیل کنی، چرا خودت اینقدر فقیرانه زندگی مـیکنی؟ تو مـیتوانی خانهای بزرگ داشته باشی و غذاهای خوشمزه بخوری و لباسهای زیبا بپوشی.»
حضرت عیسی(ع) جواب داد: «من به دنبال پول و مالِ دنیا نیستم. من به دنبال ثروتی هستم که هیچوقت تمام نمیشود و از بین نمیرود. من بهشت و زندگی آخرت را میخواهم. این غذای ساده من را سیر مـیکند و این لباس ساده بدنِ من را میپوشاند. برای من همینها کافی است.»