دبیر هنر را میگویم. سال پایان خدمتش بود. باز در کلاس طراحی میکرد و بیامان مینوشت. میدانست طراحی نوشتن او در کلاس یعنی علاقهمند شدن دانشآموزان. بر این باور بود که هر دبیر هنری که در کنار دانشآموزانش به انجام دادن کار هنری مشغول باشد میتواند تأثیر زیادی روی افکار آنها و ارتقای علاقة آنها داشته باشد. به این وسیله بود که میتوانست بچهها را حتی در قسمتهایی از فرایند تولید هنری سهیم کند. پس بیوقفه مینوشت. با اینکه سنی از او گذشته بود ولی عشق و علاقهاش به نوشتن کاسته نشده بود.
با دست لاغر و رگرگیاش که کشیده و بیخون بود کار بچهها را اصلاح میکرد و باز مینوشت. قلم را در میان انگشت اشاره و شصت گرفته بود. آرامآرام آن را بر مسیر حروف و کلمات به جلو میراند. هر بار که قلم را در دوات میزد انگار قرار بود متنی تازه روی صفحه بروید، دایرهای دهان باز میکرد و مؤلفههای رو به بالا شکوفا میشدند. کشیدهای مثل اسب تیزپا به راه میافتاد و دایره معکوس سر رفتن نداشت و باز میگشت و در جوار دایرة قبلی آرام میگرفت. اما دیگر صفحه جان گرفته بود و گلستانی از حروف آن را به زیبایی نمایان ساخته بود.
این بار نوبت علی بود. علیجان امروز برایم چه نوشتهای؟ علی مشقهای خودش را پیش روی آقا معلم میگذاشت.
معلم از نرمشی که در قلم علی بهوجود آمده بود به وجد آمد و خط او را بالا گرفت و گفت بچهها، علی نتیجة تلاش خودش را از خوشنگاری گرفته و بهطور حتم موفقیت بیشتری نیز پیدا خواهد کرد. چهرة علی مثل گل شکوفا شده بود و آرامش همراه با هیجانی در دلش موج میزد.
آقا معلم بود و احساس خوبی که برای زحماتش در کلاس، علائم مثبت و خرسندکنندهای دریافت میکند. رو به علی کرد و گفت علیجان هر چه که در این راه پیش بروی همت تو باید افزونتر شود. زیرا خطنگاری در ساختن شخصیت و استحکام و ثبات آن نیز مؤثر است بچهها مطمئن باشید که خوشخطی شما در سایر وجوه زندگیتان اثر سازندة خودش را خواهد گذاشت. این را گفت و نوشتن سرمشق را برای علی آغاز کرد.
آرام آرام با حرکتهای قلم نی استاد حروف و کلمات کنار هم مینشستند. به تدریج فراز و فرود هر سطر همچون دانههای زنجیر به هم میپیوستند. سطر از قوام درمیآمد و آخرالامر معلوم نبود متنت چه باشد و کدام حرف یا کلمه در انتهای سطر باید بالا نوشته میشد و به قول استاد سطر را میبست و به آن ایستایی و استواری میداد.
حالا لحظات واپسین کلاس بود. انگار نور لامپ هم دیگر نمیتوانست همه جا را به خوبی روشن کند. یا اینکه چشم استاد از بس که نوشته بود یارای دیدن دقیق نداشت. با این حال سطر زیبا بود. گویی استاد حدیث نفس کرده بود:
محبتهای استادان خود را
مَبَر هرگز زخاطر دانشآموز!
استاد سر را از روی صفحه برداشت و نوک قلمش را خشک کرد. سرمشق را به علی داد و رو به بچهها کرد و گفت:
بچهها برای امروز کافی است. فقط به خاطر داشته باشید رمز موفقیت شما در خط بهطور خاص و در هنر به شکل کلی استمرار در تمرین و کار مداوم است. میدانم درسهای زیادی دارید ولی خوشخطی نعمتی است که همیشه و در طول عمرتان با شما خواهد بود. امروزه روانشناسان به این نتیجه رسیدهاند که خط خوش بیانکنندة بخشی از شخصیت هر کس میتواند باشد. افزون بر این در روزگار شتابان امروز نوشتن خط و لذت بردن از آن بهترین همخوانی را با ذات معنوی ما دارد. به همین دلیل در زمانی که توانا هستید و قدرت فراگیری دارید، لحظهها را قدر بدانید و خوشخطی را در خود نهادینه کنید. همه شما استعداد دارید اما اگر پشتکار را هم به آن اضافه کنید بیتردید افقهای روشن و تازه به شما گشوده خواهد شد.
در تاریک روشن عصرگاه یک روز پاییزی استاد در حال جمعوجور کردن وسایل بود که زنگ کلاس نواخته شد. هلهله و جنبوجوش بچهها که ناشی از زنگ بود فضای کلاس را عوض کرد. بچهها آرامآرام کلاس را ترک میکردند. برخی نیز منتظر بودند که آقامعلم را همراهی کنند. آقامعلم خسته بود ولی رضایتمندی او از کلاس چهرهاش را شادان کرده بود.