محمد بهمنبیگی از چهرههای ماندگار آموزشوپرورش ایران است. وی در سال 1308 در یک خانواده از ایل قشقایی در جنوب استان فارس به دنیا آمد. بهخاطر درگیریهای ممتد بین دولت و سران ایل، پدرش دستگیر و به تهران منتقل شد. چند روز بعد از دستگیری پدر، محمد خردسال و مادرش نیز به تهران منتقل شدند. در تهران فرصت خوبی برای درس خواندن محمد فراهم شد. استعداد ذاتی از او یک دانشآموز کوشا ساخت. اما ترجیح داد به ایل برگردد و برای باسواد کردن افراد به فعالیت بپردازد. با وجود آنکه فرصتهای زیادی برای ثروتمند شدن داشت، تحصیل علم و دانش را برگزید. در این سالها بود که تعلیمات عشایری را بنیانگذاری کرد و به مسیر خود شکل منظمی داد. بهمنبیگی بعد از چند دهه فعالیت گسترده توانست هزاران نفر از فرزندان عشایر، بهخصوص عشایر جنوب، را باسواد کند.
تعلیمات عشایر
تبعید محمد کمسنوسال و خانوادهی او به تهران تأثیر زیادی روی زندگی بسیاری از افراد قبیله و سایر مردم گذاشت. وی از خود میپرسید چرا مردم شهرهای بزرگ زندگیای مرفه و همراه با آموزش و سلامت و بهداشت دارند، در حالیکه اقوام من درگیر انواع مرض و گرسنگی هستند. این سؤالات منجر به این شد که ذهن محمد در جستوجوی راهحل باشد.
وی میگوید: «کلید حل مشکلات در الفباست. بعد از سالها مسافرت، مطالعه و درد و رنج، من به این نتیجه رسیدم که شما را به یک راه خوب دعوت کنم و یک نهضت سوادآموزی برای قبایل راه بیندازم. من از شما میخواهم از جا برخیزید و شب و روز را به آموزش و یادگیری بپردازید.»
وی در سال 1329 اولین مدرسهی عشایری را برای عدهای از کودکان فامیل در یک چادر کوچک ایجاد کرد. در همان هفتهی اول کار، روزنههای موفقیت به چشم میخوردند. وی توانست حمایت مسئولان را نیز جلب و از آنها کمک مالی دریافت کند.
بهمنبیگی برای جلب کمک رؤسای قبایل، مصمم بهسوی آنها رفت.
نبود ثبات سیاسی در کشور و نبود علم و دانش، کار بهمنبیگی را سخت کرد، اما وی دو سال بعد از کودتای 28 مرداد، دوباره فعالیتهای خود را از سر گرفت. با مسئولان آموزشوپرورش استان فارس تماس گرفت و آنها را قانع کرد حقوق معلمان کلاسهای سیار را بپردازند.
در سال 1335 اولین مرکز تربیتمعلم عشایر کشور برای تعلیم معلمان عشایر ایجاد شد. پس از 22 سال، این مرکز توانست بیش از 9000 معلم برای تعلیموتربیت عشایر تحویل جامعه بدهد.
بهمنبیگی از مشکلات زندگی عشایر آگاه بود. بنابراین، فقط به فرزندان عشایر اجازه داد در مرکز تربیتمعلم عشایری ثبتنام کنند. این دسته از فارغالتحصیلان خود عشایری بودند و فقط به عشایر تدریس میکردند.
سوادآموزی زنان
بهمنبیگی زنان را فراموش نکرد. در سال 1342 شش فارغالتحصیل زن به کار تدریس پرداختند. وی دختر خود را نیز تشویق کرد تا در این مرکز به تحصیل بپردازد تا انگیزهای برای سایر زنان ایل باشد. حدود 800 زن بعدها از این مرکز فارغالتحصیل شدند. این زنان نقش مهمی در شکلگیری دیدگاههای زنان قبایل داشتند.
در سال 1336 بیش از 500 مدرسهی عشایری در ایران به وجود آمد. فرزندان عشایر استعداد خوبی برای یادگیری از خود نشان دادند. البته پسران بعد از مدتی مجبور بودند تحصیل را رها کنند و به کار چوپانی بپردازند. تعداد اندکی از افراد میتوانستند دبیرستان را کامل کنند و وارد دانشگاه بشوند. در همان سال، بهمنبیگی تعدادی از فارغالتحصیلان را برای ادامهی تحصیل به شیراز فرستاد. این گروه از دانشآموزان دبیرستانی، در شیراز در منزل شخصی بهمنبیگی سکنا گزیدند. میتوان گفت 97 درصد دانشآموزان عشایر در مرتبههای اول یا دوم در کنکور قبول میشدند. این درواقع یک رکوردشکنی بزرگ در دبیرستانهای کشور محسوب میشد. فارغالتحصیلان عشایر به خوزستان، چهارمحال و بختیاری، لرستان، کردستان، ارسباران و شاهسون میرفتند تا به تعلیم عشایر بپردازند.
اکنون آموزشوپرورش عشایر در اوج قرار گرفته بود، اما به نظر میرسید کافی نیست. هر مانعی که کنار زده میشد، مانع دیگری بروز میکرد. مرگومیر در میان افراد (بهخصوص زنان) بالا بود و به نظر میرسید برای فارغالتحصیلان دانشگاهی، کار بهاندازهی کافی وجود ندارد.
سالها بعد بهمنبیگی اولین مرکز فنی آموزش قالیبافی دختران را در حدود سال 1350 نیز اولین مدرسهی فنی ساخت ابزار و فناوری آموزشی را ایجاد کرد. او همیشه سعی داشت کتابخانههای سیار برای عشایر راهاندازی کند. در نتیجهی این فعالیتها، در سال 1352 شمسی، بهمنبیگی جایزهی ادبی یا سوادآموزی یونسکو را از آن خود کرد.
خاطرات آموزشی
محمدبهمن بیگی، آموزشگر بزرگ عشایر ایران، در نویسندگی نیز قلمی تأثیرگذار داشت. او تنها در دو دههی آخر عمر و بازنشستگی توانست چند کار ماندگار بهجا بگذارد. بعضی از آثار او عبارتاند از: «به اجاقت قسم، اگر قره قاج نبود، بخارای من، ایل من.» قطعهی زیر از کتاب «به اجاقت قسم» (خاطرات آموزشی) دربارهی «راهنمایان تعلیماتی» و انتشارات نوید شیراز، انتخاب شده است.
سیاوش
القای شور و اشتیاق و ایمان از وظایف حتمی یک دستگاه تربیتی است. پیشوایان تعلیموتربیت باید بخواهند و بتوانند چنین شعلهی فروزانی را در دل و جای آموزگاران روشن سازند.
آموزش عشایر در این مسیر حرکت میکرد. مشخصات شریف اخلاقی و انسانی در نهاد بسیاری از داوطلبان آموزگاری نهفته است. بیدار کردن این خصایل ذاتی و روحی هنر اصلی مربیان و مدیران تعلیموتربیت است.
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم پس با چه در آمیزم؟
قسمتی از بار دشوار این وظیفهی سنگین بر دوش راهنمایان تعلیماتی بود. راهنمایان از میان معلمان توانایی که دست کم شش سال سابقهی آموزشی درخشان داشتند، دستچین میشدند. چنین افتخاری نصیب هر کس نمیشد. این راهنمایان شب و روز نداشتند. تعطیلات عید و عزا نمیشناختند. پیوسته در سفر بودند. دبستانهـا را میدیـدنـد. کودکـان را میآزمـودنـد. ارزشـیـابی میکردنـد. خـلـقوخـوی آمـوزگـاران را در مـییافتند و گزارش سفرهـای خود را به شیـراز میآوردند. خود من نیز یکی از این راهنمایان بودم. آخرین قسمت یکی از گزارشهای آموزشی خودم را مینویسم.
در میان اسامی به نام «سیاوش» علاقهی مخصوصی دارم. از این نام دلپذیر خاطرهای خوش در خاطرم مانده است. این سیاوش کمتر از هیچ یک از پهلوانهای شاهنامه نیست. این پهلوان از طایفهی عرب برخاسته است. عرب یکی از طوایف پنجگانهی ایل خمسه است. به گروهی از جوانان عرب مأموریت دادم به خوزستان بروند و قبایل عربزبان خطهی دشت میشان و سوسنگرد را باسواد کنند.
سرپرستی گروه با غلامرضا توکلی بود. من سالیانه از مدارس عشایری کشور دیدن میکنم. زمستان عـازم خـوزستان شدم. معلمـان آن سامـان چشمبهراهـم بودنـد. در قیـافـهی سـرپــرست مـدارس آثـار نگـرانی احساس میشد. عدهای از کارگزاران سـوسنـگـرد به استقبال آمده بـودند. نگـرانی راهنمـا از این بابت بود. از این همـه محبـت متحیـر بـودم. این بزرگواران مجذوب فعالیت معلمان عشایر شدهاند و راهنمای آموزش عشایر را واداشتهاند تا یکی از معلمان خود را برای تدریس فرزندان آنان در نزدیکی شهر مستقر کند. اکنون همگی از مخالفت من در هراس بودند و میخواستند دلم را بهدست آورند.
روزی چند در منطقه ماندم و مثل همیشه بچهها را آزمودم.
معلمان در خوزستان از عهدهی چنین خدمتی برآمدند. در میان این گروه فداکار، آموزگار جوانی بود به نام سیاوش بیژنی. دبستانش را دیدم و آزمودم. عالی بود. یکی از دانشآموزان او طفل دهسالهی کمبضاعتی بود که لبشکری بود. پهلوان جوان ما سیاوش به این کودک مهر بیشتری ورزیده بود. درسهایش همه درخشان بود.
هنگامهی ترک دبستان، سیاوش از من خواست نامهای به استاندار بنویسم تا طفل معصوم را به اهواز ببرد و بهوسیلهی جراحان معالجهاش کند. دو سه ماه نگذشت. ایام عید فرا رسید. آموزگاران دور افتاده از اکناف کشور به شیراز میآمدند تا حقوق بگیرند و پس از ماهها دوری به زیارت پدرها و مادرها بروند. سیاوش هم یکی از آنان بود. ولی او نمیتوانست به دیدار خانواده برود. آزاد نبود. کودک لبشکری را همراه داشت. استاندار خوزستان به فریادش نرسیده بود. بیمارستانها درگیر تعطیلات عید بودند. راهی نبود جز آنکه کودک به خوزستان بازگردد. سیاوش مهربان بار دیگر طفل بیچاره را بر دوش گرفت و به خانه و کاشانه رساند ... .
دوستان آیا به من حق نمیدهید در میان اسامی خاص، به اسم نازنین سیاوش علاقهی مخصوص داشته باشم؟