خرس خانه نداشت. گشت و گشت تا یک غار پیدا کرد،
وارد غار شد و گفت: «واااای! چه غار گندهای!»
غار گفت: «چه گنده ای... گندهای...»
خرس گفت: «چه تاریک و سیاه و زشتی!»
غار گفت: «سیاه و زشتی... زشتی...»
خرس گفت: «اه! چه غار بیادبی!»
غار گفت: «بیادبی...
بیادبی...»
آقا خرسه خُرناس کشید.
از غار بیرون رفت. خُفاش پر زد تا رسید دم در غار و گفت: «میشود
نروی؟»
آقا خرسه گفت: «این غار خیلی بیادب
است!»
خفاش گفت: «با من بیا!»
آقا خرسه دنبال خفاش راه افتاد.
توی غار خفاش داد زد: «سلام!»
غار گفت: «سلام... سلام... سلام...»
خفاش گفت: «خوش آمدی خرس مهربان!»
غار گفت: «خرس مهربان... مهربان... مهربان...»
خفاش گفت: «پیش ما بمان!»
غار گفت: «بمان... بمان... بمان...»
آقا خرسه گفت: «چه غار باادبی!» و بعد هاهاها خندید.
خفاش و غار هم خندیدند: «ها ها ها ها ها ها!»