زنگ تفریح بود. فیلکوچولو گفت: «بیایید توپ بازی.»
بچّهها گفتند: «نه، عمو زنجیرباف.»
فیلکوچولو گفت: «توپ بازی.»
بچّهها گفتند: «عمو زنجیر باف.»
فیلکوچولو گفت: «اصلاً بازی نمیکنم.» قهر کـرد و رفت گوشهی حیاط، پشت درخت و به آسمان خیره شد. یک تکّه ابرِ سفید در آسمان میچرخید. فیلکوچولو ابر را صدا زد و گفت: «بیا من را از اینجا ببر. نمیخواهم توی این مدرسه باشم.»
ابر گفت: «دستت را به من بده.»
فیلکوچولو دستش را دراز کرد و ابر او را بالا کشید. بالا، بالاتر. فیل کوچولو به بالای ابر رسید. ابر آهسته در آسمان چرخید و چرخید و فیلکوچولو را با خودش برد.
فیلکوچولو از آن بالا مدرسه را دید. بعد علفزار را دید و ناگهان خانهی خودشان را دید. داد زد: «خانه، خانه. آنجا خانهی ماست. میخواهم به خانه بروم.»
ابر پایین آمد. پایین، پایینتر. فیلکوچولو حیاطِ خانه را دید. پردههای آبی خانه را دید و توپش را کنارِ باغچه دید؛ توپ سفید با راههای قرمز.
فیلکوچولو داد زد: «توپ، میخواهم توپ بازی کنم.»
ابـر گفت: «من را محکم بگیـر، به زمین بنشینیم.»
فیل ابر را گرفت. ابر کمی پایین آمد؛ امّا ناگهان...
ـ عمو زنجیرباف، بله.
ـ زنجیر من را بافتی؟ بله.
ـ پشت کوه انداختی؟ بله.
صدا از مدرسه به آسمان میرفت. فیلکوچولو صدا را شنید. دلش برای مدرسه تنگ شد. دلش برای بازی با بچّهها تنگ شد.
ابر گفت: «آمادهی فرود. یک، دو، سه.»
فیلکوچولو گفت: «نه، نه. صبر کن. پایین نرو.»
ابر گفت: «کجا بروم؟»
فیلکوچولو گفت: «برگـرد مدرسه. میخواهم با بچّهها بازی کنم.»
ابر دوباره بالا رفت. بالا، بالاتر. در آسمان چرخید و فیلکوچولو را دوباره به مدرسه رساند.
فیل کوچولو تا پایش به مدرسه رسید جلو دوید و به بچّهها گفت: «من هم بازی.»
بچّهها دستِ او را گرفتند و خواندند:
ـ عمو زنجیر باف، بله.
ـ زنجیر من را بافتی؟ بله.
ـ پشت کوه انداختی؟ بله.
ـ بابا آمده. چیچی آورده؟ نخودچی، کشمش.
ـ با صدای چی؟
ـ با صدای فیل کوچولو.