شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

با صدای فیل

با صدای فیل

زنگ تفریح بود. فیل‌کوچولو گفت: «بیایید توپ بازی.»

بچّه‌ها گفتند: «نه، عمو زنجیرباف.»

فیل‌کوچولو گفت: «توپ بازی.»

بچّه‌ها گفتند: «عمو زنجیر باف.»

فیل‌کوچولو گفت: «اصلاً بازی نمی‌کنم.» قهر کـرد و رفت گوشه‌ی حیاط، پشت درخت و به آسمان خیره شد. یک تکّه ابرِ سفید در آسمان می‌چرخید. فیل‌کوچولو ابر را صدا زد و گفت: «بیا من را از این‌جا ببر. نمی‌خواهم توی این مدرسه باشم.»

ابر گفت: «دستت را به من بده.»

فیل‌کوچولو دستش را دراز کرد و ابر او را بالا کشید. بالا، بالاتر. فیل کوچولو به بالای ابر رسید. ابر آهسته در آسمان چرخید و چرخید و فیل‌کوچولو را با خودش برد.

فیل‌کوچولو از آن بالا مدرسه را دید. بعد علف‌زار را دید و ناگهان خانه‌ی خودشان را دید. داد زد: «خانه، خانه. آن‌جا خانه‌ی ماست. می‌خواهم به خانه بروم.»

ابر پایین آمد. پایین، پایین‌تر. فیل‌کوچولو حیاطِ خانه را دید. پرده‌های آبی خانه را دید و توپش را کنارِ باغچه دید؛ توپ سفید با راه‌های قرمز.

فیل‌کوچولو داد زد: «توپ، می‌خواهم توپ بازی کنم.»

ابـر گفت: «من را محکم بگیـر، به زمین بنشینیم.»

 فیل ابر را گرفت. ابر کمی پایین آمد؛ امّا ناگهان...

ـ عمو زنجیرباف، بله.

ـ زنجیر من را بافتی؟ بله.

ـ پشت کوه انداختی؟ بله.

صدا از مدرسه به آسمان می‌رفت. فیل‌کوچولو صدا را شنید. دلش برای مدرسه تنگ شد. دلش برای بازی با بچّه‌ها تنگ شد.

ابر گفت: «آماده‌ی فرود. یک، دو، سه.»

فیل‌کوچولو گفت: «نه، نه. صبر کن. پایین نرو.»

ابر گفت: «کجا بروم؟»

فیل‌کوچولو گفت: «برگـرد  مدرسه. می‌خواهم با بچّه‌ها بازی کنم.»

ابر دوباره بالا رفت. بالا، بالاتر. در آسمان چرخید و فیل‌کوچولو را دوباره به مدرسه رساند.

فیل کوچولو تا پایش به مدرسه رسید جلو دوید و به بچّه‌ها گفت: «من هم بازی.»

بچّه‌ها دستِ او را گرفتند و خواندند:

ـ عمو زنجیر باف، بله.

ـ زنجیر من را بافتی؟ بله.

ـ پشت کوه انداختی؟ بله.

ـ بابا آمده. چی‌چی آورده؟ نخودچی، کشمش.

ـ با صدای چی؟

ـ با صدای فیل کوچولو.

 

۱۳۴۳
کلیدواژه (keyword): رشد نوآموز، قصه،
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.