سین.قاف، سنجاققفلی
معمولی نیست. او روانشناس
اشیا و چیزهاست. هر کسی گیر بیفتد تماس میگیرد
تا او برود و کمکش کند. معمولا لباسهای
پاره، کیفهای خراب، پیراهنهای
بیدکمه با سین.قاف تماس میگیرند.
«طلایی»، سنجاققفلی
کوچولو، دستیار او است. سین.قاف، دایی طلایی است.
طلایی از آن سنجاقهاست
که مامانها معمولاً یکی در کیفشان
دارند.
هر چـه خودکار و مداد و مدادتراش و پاککن
بود از جامدادی پخش و پـلا شد زمین. خانم معلّم برگشت و گفت: «صدای چی بود؟»
مینا گفت: «جـامدادی ما بود خـانوم. زیپش پـاره شده خانوم.»
بعد به جامدادیاش گفت:
چند دقیقهی
بعد سین.قاف و طلایی به کلاس رسیدند. سین.قاف شنلش را کمی شل کرد و به جامدادی
گفت: «تو به من زنگ زده بودی؟ آدرس را درست آمدم؟»
جامدادی عصبانی گفت: «بله. زی... زی... زیپم پاره شد. نَ...
نَ... نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. چون بَ... بَ... بلد نیستم درستش کنم. اگر ی...
ی... یک بار دیگر مدادهایم بریزند، مینا پَ... پَ... پرتم میکند
توی آشغالی.»
مینا هر چه روی زمین ریخته بود زورکی توی جامدادی چپاند.
مدادها و ماژیک شبرنگ و پاککن و
مدادتراش و خطکشکوچولو
با فشار زیاد کنار هم افتادند.
مینـا هـر چـه روی زمیـن ریخـته بود بـه زور در جامدادی
چپاند. مدادها و ماژیک شبرنگ و پاککن و
مـدادتـراش و خـطکشکوچولو
با فشار زیاد کنار هم افتادند.
جامدادی به سین.قاف گفت: «تا حالا کسی به تو زور گفته؟»
طلایـی به جای دایـیاش
جواب داد: «همسایـهی ما
سنجاق تهگرد
است. تا من را میبیند مثل رئیسها
دستور میدهد؛ بیا قفلت را به
من بده.»
جامدادی گفت: «تو چه میگویی؟»
طلایی گفت: «میگویم
ببخشیدها، اگر قفلم را بدهم به تو که دیگر سنجاققفلی
نیستم.»
سین.قاف برای اینکه
فکرش باز شود یک دور در کلاس پرواز کرد و برگشت.
جامدادی حسابی قلمبه شده بود. زیپش هم پاره بود و بسته نمیشد.
سین.قاف نشست روی جامدادی و گفت: «آهان
خوشم آمد. مینا زورت میکند
که باید یک عالم چیز میز توی خودت جا بدهی و تو هم هیچوقت
نه نمیگویی.»
جامدادی آب دهانش را قورت داد و گفت: «آخر دلم نمیآید
از من دلخور شود. دوستش دارم.»
طلایی گفت: «اگر دلت نیاید مثل امروز یکهو قاطی میکنی
و زیپت را پاره میکنی.»
سین.قاف یک آبنبات
انداخت بالا تا مزهی
دهانش عوض شود و به جامدادی گفت: «جای تو باشم به اندازهای
چیزمیز قبول میکنم
که جا داشته باشم.»
خانم معلّم جامـدادی را دستش گرفت. سین.قـاف و طلایـی را دید.
خوشحـال شد. گفت: «تو کـه دو تا
سنجاققفلی داری. با همین دو تا زیپ
را ببند، بعد بده برایت درستش کنند.» بعد جامدادی را روی میز گذاشت.
مینا چشمهایش
چهار تـا شد. سنجاققفلـیهـا
را دید و خیلـی تعجّب کرد. سین.قـاف و طلایـی تکان نمـیخوردند.
این بار مینا سین.قاف را باز کرد و بسته کرد. بعد هم طلایـی را باز کرد و بسته کرد
و زیپ جامدادی، کیپ شد.