ناخدا و غول جزیره!
۱۴۰۰/۰۱/۱۷
ناخدایی با کشتی بزرگش بار میبرد. وسط دریا چشمش به یک جزیره سرسبز افتاد. تابهحال به اینطرف نیامده بود. به یکی از ملوانها گفت با قایق به جزیره برود و اگر میوههای خوبی دارد، برای کشتی بیاورد. ملوان با قایق به جزیره رفت؛ اما هرچه منتظرش ماندند، برنگشت. ناخدا چهارتا ملوان را با قایق دیگری به جزیره فرستاد؛ اما آنها هم رفتند و برنگشتند. ناخدا نگران شد. این بار خودش به جزیره رفت. جزیره درختهای بلند و سرسبزی داشت. ناخدا از قایق پیاده شده و بهطرف جنگل رفت. ناگهان غولی از بین درختها بیرون آمد و جلو راه ناخدا را گرفت و گفت: «تو میدانی چرا سنگ سفت است، خاک نرم؟»
ناخدا زبانش بندآمده بود؛ ولی زود به خودش آمد و گفت: «خب باید کمی فکر کنم؟»
غول گفت: «پس تو هم نمیدانی؟» بعد او را گرفت و برد توی جنگل داخل گودالی انداخت. بقیه ملوانها هم آنجا بودند. ناخدا گفت: «شما اینجا چه میکنید؟»
ملوانها تعریف کردند که چی شده، آنها هم مثل ناخدا نتوانسته بودند به سؤال غول جواب بدهند. ناخدا گفت باید هر طور شده از آن گودال بالا بروند؛ اما هر کاری کردند موفق نشدند. بهناچار همگی خسته و ناامید گوشهای نشستند. همان وقت غول به همراه یک بچه غول آمد. غول دست انداخت و یکی از ملوانها را از گودال بیرون برد و نشان بچهاش داد و گفت: «بچه جان بهجای سؤالهای بیخود بیا این آدمها را بخور. داری از گرسنگی میمیری.»
ملوان بیچاره شروع کرد به التماس کردن:
- من را نخور. من زندارم. بچهدارم. بچهام تازه به دنیا آمده است.
بچه غول گفت: «تو میدانی چرا سنگ سفت است و خاک نرم؟»
ملوان گفت: «چیزه.. چیزه. الآن میگویم نوک زبانم است.» اما نتوانست جوابی بدهد.
بچه غول گفت: «من تا جواب سؤالهایم را پیدا نکنم، هیچی نمیخورم!»
غول با عصبانیت ملوان را انداخت توی گودال و گفت: «گیر چه بچهی لج بازی افتادهام.»
بعد سر ناخدا و ملوانان فریاد کشید: «چرا هیچکدام از شما جواب سؤالهای این بچه را نمیداند؟ باشد حالا که جواب ندارید، خودم شمارا میخورم.»
بعد دستش را به داخل گودال برد تا یکی از ملوانها را بگیرد. ملوانها مثل جوجههای توی قفسی که حیوانی میخواهد آنها را بگیرد از زیردست غول فرار میکردند؛ اما غول خیلی زود یکی از آنها را گرفت و برد بالا تا بخورد. ناخدا داد زد: «صبر کن! او را نخور.»
غول دست نگه داشت. ناخدا ادامه داد: «ما چون داناییهایمان را توی کشتی جاگذاشتهایم، نتوانستیم جواب بدهیم. اگر اجازه بدهید میرویم و آنها را میآوریم و جواب بچهات را میدهیم.»
ملوانها آهسته گفتند: «آفرین به ناخدا! حتماً میخواهد اینطوری غول را گول بزند تا آنها بروند داخل کشتی و فرار کنند.»
غول گفت: «من گول نمیخورم، میخواهید به این بهانه فرار کنید.»
ناخدا گفت: «فقط یک نفر را میفرستیم تا برود داناییها را بیاورد، بقیه اینجا میمانیم.»
ملوانها به همدیگر نگاه کردند. غول گفت: «باشد، یکی برود و داناییها را بیاورد.»
ناخدا آهسته در گوش از یکی از ملوانها چیزی گفت. بقیه با تعجب نگاهش کردند و نمیدانستند ناخدا چه نقشهای دارد. فکر کردند حتماً به ملوانان گفته برود اسلحه بیاورد. شاید هم به کشتیهای جنگی خبر بدهد تا بیایند آنها را نجات بدهند. برای همین از لحظهای که ملوان رفت، منتظر ماندند. چند بار هم آهسته از ناخدا خواستند بگوید چه نقشهای دارد؛ اما ناخدا چیزی نگفت. تا اینکه ملوان برگشت. او همراه خودش سه تا کیسه آورده بود. آنها را زمین گذاشت و گفت: «ناخدا داناییها را آوردم.»
ناخدا به غول گفت: «ما را بالا بیاور تا با داناییهایمان جواب پسرت را بدهیم.» غول همه را از گودال بیرون آورد، اما تهدید کرد اگر بخواهند کلکی بزنند همه را یکلقمه میکند. ناخدا کیسهها را باز کرد و گفت: «جواب پسرتان توی اینهاست.»
غول گفت: «اینها چی هستند؟»
ناخدا کیسهها را باز کرد. داخلشان یک عالمه کتاب بود. ملوانها تازه متوجه شدند منظور ناخدا از دانایی چیست. چند وقت پیش توی کشتی به یک کتابخانهی بزرگ درست کرده بودند؛ اما هیچکدام از ملوانها تابهحال حتی یکی از کتابها را هم باز نکرده بودند. ناخدا کتابی را برداشت، آن را ورق زد تا به صفحهی سنگها رسید. آنجا نوشتهشده بود که سنگها چطوری درست میشوند و چرا مثل خاک نرم نیستند. کلی هم عکس داشت. ملوانها وقتی ناخدا کتاب میخواند به هم نگاه کردند و خودشان را سرزنش کردند که چرا جواب سؤالی به این سادگی را نمیدانستند.
بچه غول از خوشحالی بالا و پایین پرید و اینطوری خوشحالی خودش را نشان داد. یکبار هم پرید و از درخت چند تا نارگیل چید و پوستشان را کند. یکی را خودش خورد و بقیه را هم داد به ملوانان. غول که خوشحالی پسرش را دید، گفت: «چند روز است پسرم از من سؤال میپرسید، ولی بلد نبودم.»
ناخدا گفت: «ما هم بلد نبودیم. شاید هم بلد بودیم و از بس کتاب نخوانده بودیم، یادمان رفته بود. بیخود نبود که میگفتند کشتی ما بیسوادترین ملوانهای دنیا را دارد.»
غول کتابی برداشت و ورق زد و گفت: «اگر پسرم سؤال دیگری داشت، چطوری از داخل اینها پیدا کنم؟»
ناخدا گفت: «باید سواد داشته باشی تا بتوانی کتابها را بخوانی. حالا اجازه میدهی ما برویم.»
غول گفت: «نه من که بلد نیستم کتاب بخوانم. همه اینجا میمانید تا من خواندن یاد بگیرم.»
همان ملوانی که رفته بود دنبال کتابها گفت: «من اینجا میمانم و به تو و پسرت خواندن یاد میدهم تا اینها بروند و بعد بیایند من را ببرند.»
غول قبول کرد. ناخدا هم خوشحال با ملوانها سوار کشتی شدند و به راه افتادند.
یک ماه طول کشید تا ناخدا دوباره به جزیره نزدیک شد. وقتی رفت تا ملوان را با خودش به کشتی بیاورد با تعجب دید که او یک مدرسه درست کرده است. کلی هم شاگرد غول و بچه غول دارد. به ملوان هم خیلی خوش گذشته و غولها همهچیز در اختیارش قرار داده بودند. اصلاً هم دلش نمیخواست به شغل قبلی خودش برگردد.
از همان روز بود که اولین غولهای دانایی در جهان پیدا شدند. شما هم اگر کمی بگردید، اطراف خود غولهای دانایی زیادی را می ببیند. شاید هم خودتان یکی از همان غولها هستید.
۳۸۵۲
کلیدواژه (keyword):
رشد دانشآموز، داستان،