چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳

مقالات

با هم بخندیم

با هم بخندیم

خرمگس! / سعیده موسوی زاده

خرمگس مثل بالگرد توی خانه می‌چرخد. هیچ‌کس نیست، فقط ما دوتاییم و یک تلویزیون روشن.

دارم کارتون علمی‌تخیلی می‌بینم. صدای ویزویز خرمگس حواسم را پرت کرده. می‌گویم: «ساکت باش لطفاً!»

به ویزویزش ادامه می‌دهد، یعنی نمی‌خوام.

دور و بر لامپ هالوژن چرخ می‌زند، یعنی توی این هوای داغ، سردش شده؟ پس چرا از بیرون خانه آمده زیر کولر ما؟

بلند می‌شوم و یک بستنی از یخچال می‌آورم. هنوز سه تا لیس بیش‌تر نزده‌ام که مثل موشک رویش فرود می‌آید.

بستنی را می‌گذارم برای خودش. کاش گفته بود بستنی دوست دارد، خودم برایش یک گاز می گذاشتم کنار. عجب خرمگس بی‌ادبی! فقط بستنی من را دهنی کرد و رفت.

حالا کجا رفت؟

سرم را مثل ربات ها 360 درجه می‌چرخانم، نیست.

ده دقیقه از کارتون را از دست داده‌ام. تا حواسم را جمع می‌کنم، دوباره با صدای ویزویز می‌آید.

می‌نشیند روی سر مجسمه‌ی کنار تلویزیون، پس هنر را دوست دارد. از همه جای مجسمه بالا و پایین می‌رود و وراندازش می‌کند. بعد احساس می‌کنم روی کلاه مجسمه یک نقطه‌ی کثیف می‌گذارد، بی ادب!

لابد مشکلش همین بوده، دلش درد می‌کرده. حالا اشتهایش باز شده، دوباره روی بستنی می‌نشیند و لیس‌های گنده‌ای با خرطومش به آن می‌زند.

خیالم راحت می‌شود و دوباره مشغول تماشای کارتون می‌شوم. نمی‌فهمم چه جوری داستانش به این‌جا رسید، چرا سفینه‌ی فضایی گم شد، آدم‌فضایی ام-12 کجا رفت. دارم با دقت به حرف‌های آدم ‌فضایی ام-13 گوش می‌کنم که دوباره خرمگس بلند می‌شود. این‌بار دور سرم می‌چرخد. من هم دستم را توی هوا می‌چرخانم. می‌ترسد و فرار می‌کند، امّا ام-13 می‌زند زیر گریه. آخی بیچاره! دلم می‌سوزد. حالا تک و تنها توی این سیاره‌ی داغ چه کار بکند!

خرمگس این‌بار با سرعتی باورنکردنی دور سرم می‌چرخد؛ مثل بادکنکی که یکهو بادش را خالی کنی.

می‌پرسم، «چت شده؟ می‌خوای بری بیرون؟ نذاشتی یه کارتون تماشا کنم ها! صبر کن الآن راه را نشانت می دهم.»

بلند می‌شوم در حالی که او دارد دیوانه‌وار دور خانه چرخ می‌زند. پنجره را باز می‌کنم و اشاره می‌کنم: بفرمایید عالیجناب یا بانو!

گیج می‌زند. صد بار می‌رود ته هال و دوباره برمی‌گردد.

به جای اینکه برود بیرون، می‌رود پشت پنجره. می‌گویم، «پس اون چشم‌های مرکب گنده به چه دردت می خورد؟ فرق شیشه و هوا را نمی‌فهمی؟»

اوج می‌گیرد و ناپدید می‌شود. پنجره را باز می‌گذارم که هر وقت دلش خواست برود.

بیست دقیقه از کارتون را از دست داده‌ام، حالا اصلاً نمی‌فهمم چی به چی ا‌ست. کی ام-12 و ام-13 هم‌دیگر را پیدا کردند!

کارتون دارد تمام می‌شود که دوباره خرمگس می‌آید و این‌بار می‌نشیند روی صفحه‌ی تلویزیون.

می‌گویم: «هه این هم سفینه! از غیب رسید!»

تیتراژ آخر کارتون پخش می‌شود، کانال را عوض می‌کنم و برایش حیات‌وحش را می‌گذارم. شاید سرش گرم شود و دست از ویزویز و دور زدن بردارد.

کلاً از جاهای گرم و روشن خوشش می‌آید.

در همین موقع یک سفینه‌ی خرمگسی دیگر هم از پنجره می‌آید و به او ملحق می‌شود.

با خیال راحت و بال در بال هم، محو تماشای مستند حشرات شده‌اند.

تمام این تلاش‌ها برای همین بود؟ دنبال دوستش می‌گشت که با هم تلویزیون ببینند؟ پس بگو چرا از پنجره بیرون نمی‌رفت.



روزنامه خوان! / سعیده موسوی زاده

دسته‌ای کرفس خیس

لای روزنامه بود

مادرم

بسته را که باز کرد، کفشدوزکی پرید

کرم کوچکی خزید

بعد روزنامه را نگاه کرد و خواند:

«بچه‌های شهر ما کتاب‌خوان شدند»

گفت:

بچه‌ام کتاب‌خوان نشد، ولی

دست کم

کفشدوزک و کرفس و کرم، روزنامه‌خوان شدند



نردبان فروش! /  از حکایات عبید زاکانی،  انتخاب و بازنویسی: مریم اسلامی

دزدی با نردبانی بلند به باغی رفته بود تا دور از چشم صاحب باغ از درخت‌ها میوه بچیند.

از قضا سروکلّه‌ی صاحب باغ پیدا شد و دزد را دید. فریاد کشید: «اینجا چه می‌کنی؟»

دزد که دستپاچه شده بود، جواب داد: «نردبان می‌فروشم.»

صاحب باغ پرسید: «چرا در باغ من نردبان می‌فروشی؟»

دزد گفت: «مگر نردبان مال خودم نیست؟ خب هر جا که دلم بخواهد آن را می‌فروشم.»

۹۳۸
کلیدواژه (keyword): رشد دانش‌آموز، با هم بخندیم،
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.