باران به صرف ریحان
۱۴۰۰/۰۱/۱۷
شَرَق شَرَق از توی گودالهای آب رد میشوم و پا روی برگهای خیس میگذارم. بیخیال آدمها و نگاهشان، دست متین را پشت سرم میکشم. پستانک مهلا افتاده توی کالسکه و او دارد یکسره ونگ میزند. خم میشوم روی کالسکه. آب از قطرههای شالم میچکد روی صورتش. لحظهای ساکت میشود و صورتش را جمع میکند؛ مثل وقتهایی که متین لیموترش را میگیرد جلوی دهنش و او لیس میزند. پایش را بلند میکنم تا پستانک لهشده زیر تنش را بیرون بکشم. بوی بدی میپیچد توی بینیام. نفسم را حبس میکنم. دستم را سُر میدهم توی کالسکه و انگشتم حلقه پستانک را لمس میکند. اشک توی چشمهای مهلا جمع و مردمکش لرزان شدهاست. پستانک را میچپانم توی دهنش و چند ثانیه نگه میدارم. بالاخره پستانک را میگیرد و بیمیل میکش میزند. حس میکنم بمب ساعتی را در آخرین ثانیه خنثا کردهام. باید هر طوری شده آب پیدا کنم!
صبحی، شیر آب را برای صدمین بار باز کردم. محض دلخوشیام، حتی یک قطره هم داخل کاسه ظرفشویی نیفتاد! کشوی زیر سینی ظرفشویی را با حرص باز کردم. بستههای پوشک و شوینده را زیر و رو کردم. خبری از دستمال مرطوب نبود. صدای جیغ و گریه مهلا بلندتر شده بود. کتری روی اجاق را برداشتم و با صدای بلند گفتم:
ـ گریه نکن دختری، الآن میریم آببازی.
کتری را خالی کردم توی شیشه و آه از نهادم بلند شد! تا بند دوم بیشتر پر نشد. قوطی شیر خشک را زدم زیر بغلم. پا تند کردم به سمت پذیرایی که درد عمیقی را حس کردم. دندان پلاستیکی یکی از دایناسورهای ریز متین رفته بود توی انگشتم و خون، سفیدی دندانهاش را سرخ کرده بود. چشمهایم را روی هم فشار دادم. تکیه دادم به پیشخوان و دور انگشتم را دستمال پیچیدم. رو به متین غر زدم:
ـ آشپزخونه که جای دایناسور نیست دوستم. میره تو پای خواهرت!
ـ امیسومر که گوشت نمیخوره!
قاشق را توی کاسه سوپ چرخاند و آب دماغش را بالا کشید:
ـ بو میده!
کاسه را تا جلوی بینیام بالا آوردم. شیرش زیاد شده بود، ولی بو، نه، نمیداد.
ـ مهلا رو میگم.
خسته نگاهش کردم:
ـ آب که وصل شه، زودی میشورم.
مهلا را بغل کردم و میان دو دستم تاب دادم. سعی کردم تمام لالاییهایی را که توی این سه ماه حفظ کرده بودم، برایش بخوانم. عقربههای ساعت دیواری نشان میدادند که یک ساعت دیگر خانم سعیدی سر میرسد. قرارمان تا 12 ظهر بود. ده دقیقه این ور آن ور، بچهها را تحویل میدادم. مقنعه سرمهایام را سر میکشیدم. پلهها را دو تا یکی پایین میآمدم و میدویدم تا سر خیابان. تا اتوبوس برسد، ده دقیقهای گذشته بود. روی اولین صندلی خالی مینشستم، ساندویچ پنیر و سبزیام را گاز میزدم و به این فکر میکردم که روز بعد به متین بگویم تعداد نگهبانهای دور ریحانها را بیشتر کند و تخم بیشتری از شاهی بکاریم و جای امیسومر گیاهخوار، از آن دندانتیزهای گوشتخوار دور گلدان بچینیم که شبانه شاخههایشان کم نشود. آگهی را در اینترنت دیده بودم. با تیتر بزرگ «نگهداری دو کودک در منزل، فوری» شماره را برداشته و قبل از تماس یک ماچ آبدار از گونه مامان کردم. رو به چشمهای متعجبش با خوشحالی گفتم:
ـ پول کلاس کنکور را خدا رساند مامان گلی!
خانم سعیدی پشت تلفن با شنیدن سنم گفته بود:
ـ شما شمارتونو بگین. من گزینههای دیگهرو بررسی کنم. انشالله تماس میگیرم باهاتون.
یکهو سیب گلویم جابهجاشده و با بغض گفته بودم: «ولی من کودکیاری میخوانم.»
ـ این خوبه. میتونین امروز بیاین اینجا ببینمتون؟
ـ واقعاً؟
از هولم گوشی ول شد از دستم. شیرجه زدم گرفتمش و با دهان وا مانده گفتم: «میام میام، پنج خوبه؟»
یک ربع به پنج با مامان روبهروی ساختمانی بودیم که سنگهای سفید گرانیتیاش قاتی ابرها شده بود. زنگ در را زدیم و با لبخند به دوربین نگاه کردیم. در بیحرف باز شد. آسانسور ما را در یک دقیقه، مثل قالی پرنده، تا طبقه چهاردهم برد. آبنباتهایی که اتفاقی دایناسوری بودند، دل متین، و آرام گرفتن مهلا در بغلم، دل خانم سعیدی را بردند. قرار بر این شد یک هفته امتحانی بمانم و بعد ماندگار شده بودم. قطرههای ریز باران از لای در باز پنجره روی گلدانهای ریحان من و متین میریخت. با خودم فکر کردم، شاید تا یک ساعت دیگر هم آب وصل نشود. باید به خانم سعیدی میگفتم فکری بکند. گوشی روی میز کنسول لرزید و صفحهاش روشن شد. پلکهای مهلا تکان خورد. خودم را به گوشی رساندم و اعلان را قبل از خاموششدن خواندم.
«سمانه جون، من امروز کارم خیلی گره خورده و تا گزارش رو تحویل ندم، نمیتونم از دفتر خارج شم. دو ساعت بیشتر با بچهها بمون.»
گوشی را برداشتم و انگشتم اسم خانم سعیدی را لمس کرد. صدایی آنور خط گفت: «دستگاه مشترک مورد نظر...» سمانه توی آینه کلافه و سردرگم نگاهم کرد. حس کردم موهایش از همیشه پیچپیچیتر شده. مهلا توی بغلم نق زد و چشم گشود. خانم سعیدی گفته بود هیچ خرج اضافهای را قبول ندارد. حتی وقتی کادوی تولد متین را دید، اخمالو شد و گفت قرارمان همان مقدار حقوق ثابت است. زیپ کاپشن متین را تا بیخ گردنش بالا کشیدم و گفتم: «بازی امروزمون اینه. هر کی دست دوستجونیشو ول کنه، باخته».
پنجه کوچک متین را میان دستم میگیرم و با دست دیگرم کالسکه مهلا را هل میدهم. جلوی کتابفروشی میایستم. آدمک روی کتاب تست عینک زده و تست میزند پشت هم؛ عینهو پاستیل. اگر این ماه را ناپرهیزی نکرده و پنج بار مسیر مدرسه را با تاکسی نرفته بودم، یا شیشبار از دکه مدرسه ساندویچ کالباس برای خودم و متین نخریده بودم، میتوانستم هم کتاب را بخرم و هم آب. شاید این یک ماه را بشود از روی کتاب بچهها کپی گرفت! باید آب بخرم. راه خانه تا فروشگاه سر خیابان با قدمهای کوتاه متین طولانیتر از همیشه شده. شهر، لانه پیچ در پیچ مورچهای شده که تا باران میگیرد، همه توی حفرههایش جمع میشوند. زیر سایبان فروشگاه میایستم. به کفشهای گلی خودم و متین نگاه میکنم که ردش تا جلوی در فروشگاه کشیده شده. چند تقه به در میزنم. یکی از فروشندهها بیرون میآید. کیسه پارچهای و پول را دستش میدهم و میگویم: «پنج تا آب معدنی بزرگ لطفاً». به صورت خسته متین نگاه میکنم: «یه بسته پاستیل دایناسوری هم میخوایم.»
٭٭٭٭
از ساختمان بیرون میزنم. خانم سعیدی که رسید، مهلا شیر خورده و تمیز به خواب رفته بود و فرنی متین هم روی اجاق قل میزد. سعی میکنم به کتابفروشی آن دست خیابان نگاه نکنم. سقف قرمز اتوبوس بالاتر از تمام ماشینها در ترافیک سر خیابان دیده میشود. تا برسد به من، ده سال گذشته. در اتوبوس فسیفسی میکند و باز میشود. شیشههای داخل اتوبوس را بخار گرفته. روی شیشه مینویسم کتاب و نقطه «ب» اشک میشود و سر میخورد پایین. گوشی توی دستم میلرزد. بینگاه و حوصله، آیکون سبز را میکشم. صدای خانم سعیدی پخش میشود توی گوشم: سمانه جون، مبلغ ناچیزی زدم به حساب.
بعد با خنده ریز صدسالیکبارش، اضافه میکند: « از دوربین گوشه پذیرایی دیدم که بچهها چطور پوستتو کندن. ممنونم بابت همهچی.»
شادی مثل خون زیر پوستم پخش میشود. قبل از حرکت اتوبوس پیاده میشوم و پا تند میکنم به سمت کتابفروشی. آدمک روی کتاب عینک زده و پشتهم تست میزند؛ عینهو پاستیل...
۱۰۴۱
کلیدواژه (keyword):
رشد هنرجو، داستان حرفه ای،