اَبری کوچولو خودش را به شکل گُرگ درآورد.
به طرف مامان اَبر دوید و گفت: «الان میگیرمت!»
مامان اَبر زود یک خرگوش اَبری شد و فرار کرد.
اَبری هر چه دنبال خرگوش دوید، نتوانست او را بگیرد. خسته شد. گرمش شد. چند قطره بارید و کوچکتر شد. مامان اَبر دوباره مامان شد.
اَبری را گذاشت روی شانهاش و رفت تا بالای چشمه رسید.
اَبری کوچولو از بالای چشمه تا میتوانست بخار خورد. دوباره اندازهی اوّلش شد و به مامان ابر گفت: «حالا چی بازی کنیم؟»