پسر کوچولو کلاسِ اوّل است.
امروز میخواست نقّاشی بکشد، امّا بَلد نبود.
ظهر از مدرسه به خانه برگشت.
آرام گفت: «سلام!»
دفترش را به مامان نشان داد.
مامان گفت: «سلام پسرم! ناراحتی؟»
پسرک گفت: «بلد نبودم نقّاشی بکشم.»
مامان گفت: «میخواستی چی بکشی؟»
پسرک گفت: «نمیدانم.»
مامان گفت: «بیا ناهار بخوریم، بعد با هم نقّاشی کنیم.»
پسر کوچولو با خوشحالی گفت: «باشه!»
مامان گفت: «با چی نقّاشی کنیم؟»
پسرک گفت: «مدادرنگی دوست ندارم.»
مامان خندید و گفت: «پس بیا برویم توی آشپزخانه.»
پسرک گفت: «دوباره غذا بخوریم؟»
مامان گفت: «نه، رنگ پیدا کنیم!»
پسرک گفت: «مگر آنجا رنگ هست؟»
مامان با خنده گفت: «بله که هست!»
و با هم زردچوبه را پیدا کردند.
پسرک زردچوبه را بو کرد.
و انگشتش را توی زردچوبه زد و روی کاغذ کشید.
بعد با رُبِ گوجهفرنگی گُل کشید.
بعد انگشتش را لیس زد.
بعد با آبِ انار ماهی قرمز کشید.
به مامان گفت: «مامان من نقّاشی کردم. تو هم نقّاشی کن!»
مامان لبخند زد و گفت: «قبوله!»