مامان نسرین که از بازار آمد، هر دو پسرش جهانگیر و عرفان به جان کیف و ساک افتادند و همهچیز را ریختند بیرون. داخل ساک و کیف همهچیز بود بهجز اسباببازی و خوراکی. جهانگیر گفت: «برای ما چیزی نخریدی؟»
مامان نسرین گفت: «پول کم آوردم، فقط توانستم دو تا توپ برایتان بخرم.» و آنها را نشان داد.
جهانگیر لبولوچهاش افتاد پایین.
- مثلاً این توپه؟
- فعلاً نیست، بعداً که با تلمبه باد کنی، میشود توپ.
جهانگیر، دو توپ باد نشدهی قرمز و سبز را توی دستهایش مچاله کرد و با اعتراض گفت: «با اینها که نمیشود فوتبال بازی کرد، اینها بادکنکه!»
مامان نسرین به خانهی بههمریخته اشاره کرد و گفت: «اینقدر غر نزن بچه! یکبار هم بیا بگو دستت درد نکند مادر. میبینی که یک کوه کار ریخته سرم. اینها بادکنک نیست، جدیده...»
جهانگیر آنها را پرت کرد زمین و گفت: «نمیخواهم، نمیخواهم.»
مامان نسرین رفت تو آشپزخانه و نالید: «میخواهی بخواه، نمیخواهی نخواه. آدم همیشه که پول برای خرید همهچیز ندارد، به برادرت نگاه کن! چیزی بیاوری میگوید دستت درد نکند، نیاوری میگوید خسته نباشی. دو سال هم از تو کوچکتر است.»
جهانگیر گفت: «خب اینها را میدادی توپ پلاستیکی میخریدی، مگه ما نینی هستیم که بادکنک خریدی؟»
مامان نسرین گفت: «آقایی که اینها را فروخت گفت، هم توپ والیبال است، هم بسکتبال و هم فوتبال.»
جهانگیر موذیانه پوزخندی زد و گفت: «کلک زده، این توپ واترپلو است! ما اینجا آب درستوحسابی نداریم دست و صورتمان را بشوریم، چه برسد به اینکه واترپلو بازی کنیم!»
مامان نسرین که به شک افتاده بود، گفت: «حالا بگذار بادبزنیم ببینیم چی می شه.»
جهانگیر توپ سبز را از دست عرفان قاپید و توپ قرمز را بهزور گذاشت توی دستش، ولی زود پشیمان شد و دوباره سبز را داد به عرفان.
مامان نسرین طاقت نیاورد و تشر زد: «چیکار میکنی؟ توپ، توپ است، سبز و قرمز ندارد. باد که کردیم تصمیم بگیر کدام را میخواهی.»
مامان نسرین تلمبه را آورد. جهانگیر توپ قرمز را گرفت جلو و گفت: «اوّل مال من را باد بزن.»
مامان نسرین باحوصله شروع کرد به باد کردن توپ. کمکم رنگهای مختلف توپ ظاهر شدند. هر گوشه یه رنگی بود.
توپها که باد شدند، جهانگیر دوباره آنها را عوض کرد، امّا وقتی احساس کرد توپ قرمز بزرگتر است، سبز را داد و قرمز را گرفت! عرفان با خوشحالی روی توپ سبز دست کشید، توپ را بغل گرفت و به حیاط رفت تا با بچههای همسایه بازی کند. جهانگیر به حیاط نرفت. چانهاش را چسباند به توپ و نشست کنج هال خانه.
جهانگیر با دلخوری گفت: «به توپ من کم باد زدی!»
مامان نسرین غرید: «به هر دو تا توپ بهاندازه باد زدم، دست از سرم بردار، خستهام کردی! من از کجا بفهمم چقدر باید باد بزنم که توپ تو بزرگتر بشود؟ تو میخواهی بازی کنی حالا بزرگتر نباشد چی میشود؟»
- ولی توپ من باااید بزرررگ تر باااشد!
مامان نسرین عصبی و کلافه داد زد: «بس کن بچه! آخر چرا تو برای هرچی اینقدر حرص میزنی؟ چرا فقط خودت را میبینی؟ مامانبزرگ و خاله، خیلی تو را لوس کردهاند. هر چی خواستی برایت تهیه کردند. همهاش هم میگویی منمن... خسته شدم از منهایت.»
جهانگیر انگار از این گوش میگرفت و از آن گوش میداد بیرون!
- خواهش میکنم مامانی، فقط دو تا پیس دیگر!
مامان از سر ناچاری چند بار دیگر پدال تلمبه را کوبید و توپ بیشتر باد شد. جهانگیر گفت: «باد بزن، بازم بیشتر باد بزن...»
مامان گفت: «بسه دیگه! از خر شیطان بیا پایین بچه! دستبردار از سرم. برو حیات تا من هم به کارهایم برسم، میبینی که چقدر کار ریخته سرم!»
جهانگیر نگاهش به انبوه کارهای انجامنشدهی وسط پذیرایی و آشپزخانه افتاد.
صدای شادی عرفان و بچههای همسایه از حیاط شنیده میشد: «شوت کن عرفان! بزن عرفان! یک گل دیگه بزن... گلللللللللل!»
جهانگیر توی درگاهی آشپزخانه با دماغ کج و لبولوچه آویزان نشسته و به توپش خیره شده بود. مامان نسرین زیرچشمی نگاهش میکرد و حرص میخورد. جهانگیر که احساس کرد مادرش حاضر نیست بیشتر از این به توپ باد بزند، خودش دستبهکار شد. سوزنی تلمبه را در جای مخصوص روی توپ قرار داد، پا روی پدال تلمبه گذاشت و شروع کرد به باد زدن، پیس، پیس، پیس... امّا هر چی میگذشت توپ کوچکتر میشد! صدای اعتراضش بلند شد: «ببین مامانی هرچی باد میزنم، کوچکتر میشود!»
مامان نسرین طاقت نیاورد، از کارش تو آشپزخانه دست کشید و آمد سراغ جهانگیر: «خب معلومه که کم میشود! تو سوزنی تلمبه را برعکس زدی به توپ! بده به من ببینم.» مامان سوزن تلمبه را جابهجا کرد. پایش را روی پدال تلمبه گذاشت و باد انداخت به جان توپ! «پیس پیس پیس... بسه؟»
- نه مامانی بازم بزن. توپ من باید از همه بزرگتر باشد!
- این هم یکی دیگه کافی است؟
- نه بزن. گفتم که میخواهم توپم...
جهانگیر از پنجره نگاهی به حیاط انداخت تا اندازه توپ عرفان را ببیند. نگاهی به حیات داشت و نگاهی به توپش. باید توپش بزرگتر از توپ عرفان به چشم میآمد. اندازهی توپ جهانبخش را توی دستهایش مجسم میکرد و از مامان نسرین میخواست بازم باد بزند: «بزن، بزن آها یه پیس دیگه، نه دو پیس دیگه...»
مامان کلافه شده بود. حوصله سروکله زدن نداشت. میدانست فایدهای ندارد. پایش را از پدال برنداشت و ادامه داد. جهانگیر هم نگفت کافی است. مامان نسرین آنقدر پا کوبید تا صدای گوشخراشی در هوا طنین انداخت و تکههای توپ در اطراف پراکنده شد!
جهانگیر، زانو زد و خیره شد به تکههای رنگی توپ که هرکدامش به گوشهای افتاده بودند. عرفان و دوستانش حیاط خانه را روی سرشان گذاشته بودند: «پاس... پاس خوبه، خوبه، گلللللللللل، عرفان متشکریم، عرفان متشکریم...»