بی حس و حال / مصطفی مشایخی
هرکه تنبل بوده، تنها مانده است
آن عقبها مانده است
دیگران رفتند و او جا مانده است
آن عقبها مانده است
تا نیفتد هیکلش در پیچ و تاب
گاه حتی وقت خواب
بی تشک یا بیمتکا مانده است
آن عقبها مانده است
ایدهای میپروراند در خیال
چون ندارد حس و حال
غالباً هنگام اجرا مانده است
آن عقبها مانده است
تا ببیند شانس کی در میزند
یا به او سر میزند
همچنان چشمش به درها مانده است
آن عقبها مانده است
عاشق کاناپه است و صندلی
وای از این تنبلی
با همین منوال، خنثا مانده است
آن عقبها مانده است
چربی و پی در خودش میپرورد
هی شکم میآورد
سالها در وزن بالا مانده است
آن عقبها مانده است
چون بهندرت سمت درسش میرود
نمرهاش تک میشود
در فیزیک و جبر و املا مانده است
آن عقبها مانده است
در وجودش حس یک کم کار نیست
غیر گوشی دست او ابزار نیست
از هنر منهای منها مانده است
آن عقبها مانده است
راز توفیق و ترقی در جهان
سعی باشد بیگمان
هر که از کوشش مجزا مانده است
آن عقبها مانده است
ویروس کجاست! / مصطفی مشایخی
امروز، برادرم که هشت سال دارد، از من پرسید: «داداش! ویروس کرونا فقط در کف دست است؟» گفتم: «چطور مگر!»
گفت: «چون میبینم خیلیها از صبح تا شب بدون دستکش به همه چیز از نردههای راهپله گرفته تا میله اتوبوس و میز و صندلی و لباس و درخت و نیمکت دست میزنند، اما به هیچ وجه به هم دست نمیدهند؛ لابد این ویروس در کف دست است دیگر!»
گفتم: «حتماً میخواهند ویروسی را که از میله اتوبوس و نرده و درخت و نیمکت و در و دیوار و چیزهای دیگر به دستشان منتقل شده، نگذارند کف دست دیگران!»
داداشم یک کم فکر کرد و گفت: «خیلی خوب است که ما اینقدر به فکر سلامت دیگرانیم، مگر نه! اما یک سؤال دیگر بپرسم؟» گفتم: «بپرس.»
پرسید: «ویروس را اگر فوت کنیم، از بین میرود؟» گفتم: «چطور مگر؟» گفت: «آخر دیروز که بابا میخواست سر راه بنزین بزند، ماسکش که بندش شل بود، افتاد روی زمین. بابا برداشتش، فوتش کرد و دوباره زدش.» گفتم: «حتماً فوتش ویروسکش است!»
داداشم فکری کرد و گفت: «آره، شاید همینطور باشد. دو هفته بعد خودت میفهمی!»
حالم خیلی خوب است! / مصطفی مشایخی
معصومه میگفت: وقتی برای ادامه تحصیل رشته سفالگری را انتخاب کردم، پدرم طعنه زد که: « وجودت فقط گِل و شُل کم داشت!» و مادرم سرم داد کشید که: «حیف از اون دستات نیست که تا آرنج بره توی گِل! لااقل برو رشته پرورش گل، نه گلکاری؟»
عمهام گفت: «کی پول میدهد ظرف گلی بخرد که دو روزه لبپَر بشود؟!»
عمویم هشدار داد که: «پشت چرخ سفالگری آرتروز میگیری، میافتی گوشه مریضخونه.»
اما شوق آموختن و کار در این رشته، مرا به سمت ادامه کار برد. بعد از مدتی فهمیدم حق با من بوده و رشتهای را انتخاب کردهام که با روحیهام سازگار است. حس و حالم در گارگاه عوض شد و از آن حالت خمودگی در آمدم. حالا که سال سوم هنرستانم، با ساخت ظرفها و تندیسهای سفالی، دوماهی یک بار در مجتمع پنجاه واحدی که در آن زندگی میکنیم، نمایشگاهی از آثارم برپا میکنم که با استقبال همسایهها روبهرو شده است. حتی از دیگر محلهها هم برای خرید کارهایم میآیند.
وقتی مشغول کارم، پدرم زیر چشمی مرا نگاه میکند و خوشحالیاش را با تبسمی بروز میدهد. مادرم هم میخواهد این هنر را به او یاد بدهم.
از زمین خوردن نترس! / مصطفی مشایخی
سرگذشت هر کارآفرینی را که میخوانی، به وجوه مشترکی بین آنها میرسی؛ هدفمندی، چند شکست پیدرپی، امید، پشتکار و از پا ننشستن. آقا مراد، یکی از کارآفرین های موفق، میگفت: به علت بعضی گرفتاریها، تصمیم گرفتم در سن هفده سالگی از شیراز به تهران بروم و در حجره عمویم که فرشفروشی داشت، کار کنم. اما وقتی رسیدم، او ورشکسته شدهبود! روزهای سختی را گذراندم تا فکری به ذهنم خطور کرد. رفتم در کارگاهی که مخصوص تولید چرخدستی بود، مشغول کار شدم. دو روز بعد، آتش در آن گارگاه افتاد و تعطیل شد! به کارگاه دیگری رفتم و به جای حقوق دوسه ماهم، یک چرخدستی گرفتم و شروع کردم به گردوفروشی. با محلهها و افراد ارتباط خوبی برقرارکردم و کار و بارم رونق گرفت، اما روزی که چرخ دستیام را به رهگذری سپردم تا به دستشویی بروم، وقتی برگشتم، نه چرخدستیام را دیدم، نه گردوهایم را. راهی خانه عمهام شدم تا بگردم کاری پیدا کنم، اما او بعد از دو روز عذر مرا خواست. گوشه یک پارک شروع کردم به قند شکستن. قندهای شکسته را به چایخانهها میفروختم. دوباره وضعم رو به راه شد. دوستی پیشنهاد کرد برای کار به باکوی آذربایجان برویم. رفتیم، اما صبح که از خواب پاشدم، نه از آن دوستنما نشانی بود، نه از پولهایم! ناامید نشدم. روزها میرفتم جلوی مسافرخانهها، چمدانهای مسافران را میبردم داخل هتل. در اثنای این کار توانستم با چند بازرگان آشنا بشوم و از تجربههای آنها استفاده کنم. اجناسی را از آذربایجان به کشورم میآوردم و اجناسی را از اینجا به آنجا میبردم. بعد وارد بازار آهنالات شدم و سپس از طریق یک بازرگان روسی، در مسیر روغنکشی صنعتی قرار گرفتم و وام گرفتم و در جاده قدیم کرج-تهران کارگاهی دایر کردم که خیلی زود به کارخانه تبدیل شد.