سال گذشته هر روز زنگِ تفریح، دوستان مَتینا دورش جمع میشدند. یک روز بیبی، سرایدار مدرسه، به متینا گفت: «بچّهها چهقدر دوست دارند به حرفهایت گوش کنند!»
متینا با خوشحالی گفت: «برای شما هم بگویم؟ دیشب مامانم به بابام گفت...»
بیبی اَخم کرد و گفت: «مامانت دوست دارد حرفهایش را به دیگران بگویی؟»
متینا گفت: «نمیدانم. پس نمیگویم. آنوقت بابام گفت...»
بیبی بیشتر اخم کرد. متینا گفت: «خُب، این را هم نمیگویم. بعدش داداشم گفت...»
بیبی گفت: «هیسسس! این حرفها اَمانتاند. باید پیش خودت بمانند. این را آقا امام سجاد(ع) گفته اند.»
متینا گفت: «آخ! چه کار کنم که حرفها همینطوری از دهانم بیرون نَپَرند؟»
بیبی خندید و گفت: «برای دوستانت قصّه بگو. تو همهچیز را خیلی خوب تعریف میکنی.»
روز بعد، زنگ تفریح، بچّهها دور متینا جمع شدند و پرسیدند: «چرا دیر کردی؟ امروز میخواهی چه تعریف کنی؟»
متینا برای بیبی دست تکان داد و گفت: «یکی بود، یکی نبود...»
بچّهها با شادی فریاد زدند: «یوهو... قصّه!»