شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

قصه گو

قصه گو

سال گذشته هر روز زنگِ تفریح، دوستان مَتینا دورش جمع میشدند. یک روز بیبی، سرایدار مدرسه، به متینا گفت: «بچّهها چهقدر دوست دارند به حرفهایت گوش کنند!»

متینا با خوشحالی گفت: «برای شما هم بگویم؟ دیشب مامانم به بابام گفت...»

بیبی اَخم کرد و گفت: «مامانت دوست دارد حرفهایش را به دیگران بگویی؟»

متینا گفت: «نمیدانم. پس نمیگویم. آنوقت بابام گفت...»

بیبی بیشتر اخم کرد. متینا گفت: «خُب، این را هم نمیگویم. بعدش داداشم گفت...»

بیبی گفت: «هیسسس! این حرفها اَمانتاند. باید پیش خودت بمانند. این را آقا امام سجاد(ع) گفته اند.»

متینا گفت: «آخ! چه کار کنم که حرفها همینطوری از دهانم بیرون نَپَرند؟»

بیبی خندید و گفت: «برای دوستانت قصّه بگو. تو همهچیز را خیلی خوب تعریف میکنی.»

روز بعد، زنگ تفریح، بچّهها دور متینا جمع شدند و پرسیدند: «چرا دیر کردی؟ امروز میخواهی چه تعریف کنی؟»

متینا برای بیبی دست تکان داد و گفت: «یکی بود، یکی نبود...»

بچّهها با شادی فریاد زدند: «یوهو... قصّه!»

 

۱۳۳۶
کلیدواژه (keyword): رشد کودک، قصه،
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.